نکته: جواب نظرها رو اگه وبلاگ داشته باشین توی وبلاگ خودتون میدم.
بخش سوم:
فصل پنجم= کلبه ی عشق (Modern)
فصل ششم=آغازی دوباره (Classical)
فصل پنجم= کلبه ی عشق (Modern)
نووا ۱، همکار آدریان و منشی دوم رئیسش بود. ظاهر آرامی داشت. برخلاف چیزی که در نگاه اول، از موهای طلایی و پوست برنزهاش تصور میشد، زن خوشرفتار و متینی بود. النا در تمام مدت، نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. فکر کرد با وجود چنین زنی در آن اداره، باید خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارهایش باشد تا آدریان به هیچوجه از او آزرده نشود ...
وقتی آدریان با آرنجش ضربهی ملایمی به بازوی او زد، به خودش آمد و به خانه نگاه کرد: نمیتونم باور کنم. لبخند نووا محو شد: چرا عزیزم؟ النا دوباره سرتاپای خانه را بررسی کرد و با نارضایتی سر تکان داد: از این جا خوشم نمیاد ... و رو به آدریان کرد: مثل خونهی ارواح میمونه آدریان. مجبورم نکن قبول کنم ... خیلی دلگیره ...
آدریان نگاهی به خانه انداخت. النا حق داشت. دیوارهای سیمانی و زمخت خانه، پنجرههای کوچک و مربع شکل اطرافش، در آهنی و زنگ زدهاش، و چمنهای زرد و لگد شدهی اطرافش منظرهی ناخوشایندی داشت.
زیر لب گفت: عزیزم، میدونم این جا به خوبی خونهی خودمون توی شهر نیست، اما این همهی چیزی بود که من میتونستم برات فراهم کنم ... تشکیلات بیشتر از این نمیتونست بهمون کمک کنه ... النا با نگرانی به نووا نگاه کرد: مجبوریم اینجا بمونیم؟ نووا ابرو بالا انداخت: نمیخواین داخلشو ببینین؟ النا فوری سر تکان داد: حتی فکرشم ناراحتم میکنه ... و دوباره رو به آدریان کرد و با لحن بچهگانهای دوباره تکرار کرد: مجبور که نیستیم، نه؟
آدریان نگاهی به نووا انداخت. نووا گفت: رئیس فکر کرد اینجا براتون بد نیست، اما اجباری در کار نیست. هرجای روستا که بخواین میتونین ساکن بشین ... آدریان آهی کشید: ظاهرا الن از اینجا خوشش نمیاد. فکر کنم بهتره بریم داخل روستا. اون جا یه پرسوجو بکنیم ... ببینیم چی میشه. - هر طور مایلین. پس ... من دیگه تنهاتون میذارم. هروقت ساکن شدین برام یه ایمیل بفرستین که به رئیس گزارش بدم. فردا هم خودتون بیاین تا شرح وظایف جدیدتونرو مشخص کنم ... آدریان سر تکان داد: بسیار خوب. نووا با او و بعد النا دست داد، به علامت خداحافظی سر تکان داد و برگشت.
چند لحظه بعد، که سانتافهی زرشکی در جاده کاملا از نظر دور شد، النا دست آدریان را گرفت: آدریان ... آدریان به طرف او برگشت و در چشمانش خیره شد. - از دست من که ناراحت نیستی؟ - چرا باید ناراحت باشم؟ - توی دردسر افتادی ... آدریان لبخند زد: پیدا کردن جایی که تو دوستش داشته باشی برای من دردسر نیست. اما ظاهرا تو خیلی با اینجا نمیسازی ... النا آهسته خندید و سرش را پایین انداخت: سعی نکن بهانهتراشی کنی. من با اینجا مشکلی ندارم ... حتی توی این خونه هم میتونم زندگی کنم. همین که تو هر روز و هر شبترو توی اون تشکیلات و با اون آدمها نگذرونی برای من کافیه ... آدریان صورت او را میان دستانش گرفت: النا، اونجا پر از رفت و آمد زنهاییه که هیچوقت حتی شبیهشونرو ندیدی. بعضیهاشون فاحشههایی هستن که برای جلب اعتماد طعمهها از هیچ کار کثیفی ابا ندارن ... اما باور کن من حتی این منشیرو قبل از این ندیده بودم. کار اونا روی حساب و کتابه. هیچکدوم ما با هم ملاقات نمیکنیم ... تو که می دونی شغل من چقدر حساسه ... النا قدمی عقب رفت: آدریان، من نمیخوام وقتم رو با اینجا وایستادن و زدن حرفهای تکراری تلف کنم. فکر کنم بهتره همین الان بریم میدون روستا. تا قبل از غروب باید جایی واسهی خودمون پیدا کنیم ... آدریان آه کشید: هرچی تو بگی. و دستش را به طرف اتومبیل دووی مشکیرنگ گرفت: بفرمایین.
***
لاناریا - ترا ۲ بدون شک، یکی از زیباترین روستاهای تمام کشور بود.
با اینکه در نزدیکی پایتخت قرار داشت، اما برای هر تازه واردی، دنیایی دیگر به نظر میرسید. این جا، هیچ نشانی از زندگی نوین شهری به چشم نمیخورد. اهالی روستا، مردم مهربانی بودند که از سالها پیش یکدیگر را میشناختند. زمانی، لاناریا- ترا یک اردوگاه جنگی بود. در آن زمان، مردم این سرزمین درگیر جنگهای بی امان با کشور همسایه بودند. دهها سال از آن زمان میگذشت، و حالا، این مردم، نوادگان پدران و مادرانی بودند که به یاد قتل عام فرزندانشان در حملهی ناگهانی سربازان دشمن به اردوگاه، در این محل ساکن شده بودند تا خاطرات آنها را در ذهنشان حفظ کنند...
شاید اگر النا این را از قبل میدانست، نمیتوانست به راحتی روی زمینی که از خون صدها مرد و زن جوان سیراب شده بود قدم بزند، اما الان، با هر نفسی که در این هوا میکشید فقط احساس خوشبختی میکرد. لاناریا- ترا اکنون یک روستای توریستی و تاریخی بود که هویت باستانیاش را حفظ کرده بود و مانند ساکنان پیشینش، برای بقای زیبایی و بکارت طبیعتش مبارزه میکرد ...
ساعتی قبل از غروب بود که آنها در میدان روستا بودند و با ریشسفیدان روستا صحبت میکردند. آدریان چیزی در مورد شغلش به آنها نگفته بود. مطمئن نبود اگر آنها بدانند قرار است قاتل قهاری در همجواریشان ساکن شود، باز تا این حد با او و النا صمیمی باشند، اما مردم روستا النا را میشناختند. دختران جوان دورش جمع شده بودند و دستان و موهای بلند مشکیاش را نوازش میکردند و زنان میانسال هم با خوشرویی از او و آدریان پذیرایی میکردند. هرچند وقتی آدریان مخالفت کرد و اجازه نداد النا برایشان بخشی از یکی از ترانههایش را بخواند، اخم کردند و رویشان را از او برگرداندند.
آدریان دوباره تکرار کرد: اصلا دلم نمیخواد مزاحم شما باشیم. شما مطمئنین که هیچکس دیگهای صاحب اون خونه نیست؟ یکی از پیرمردها که قطعا بیش از نود سال عمر داشت و پوست چروکیدهاش در اثر گذشت سالها بیرنگ شده بود با صدای لرزانی گفت: البته ... اونجا بیست ساله که خالیه. شاید اثاثیهش به درد شما نخوره، اما خونهی واقعا خوبیه. میشه توش زندگی کرد. باید حتما ببینینش. و بلند شد.
آدریان که لرزش زانوهای پیرمرد و شکنندگی چوب دستی او نگرانش کرده بود فوری گفت: لزومی نداره شما تشریف بیارین خودمون میتونیم پیداش کنیم ... پیرمرد رو به او کرد و لبخندی زد. زیر لبی گفت: جوونا ... و با سرعت نسبتا زیادی، از میدان دور شد.
***
آدریان و النا، تقریبا میدویدند تا از او عقب نمانند.
النا وقتی به خانه رسید سر جایش ایستاد و نگاه خیرهاش پر از شادی شد. اگر جایی میتوانست کلبه ی عاشقانهی او و آدریان باشد، بیشک همین خانه بود. دورتادورش، پر از باغچههای چمنکاری شده و بوتههای کوتاه اطلسی بود. بالکن کوچکش، به خوبی میتوانست میز صبحانهشان را در خود جای دهد. سقف کوتاه و منحنی خانه، رنگ کرم صورتی آجرهای قدیمیاش، و زنگولهی کوچک مقابل در، همه به صمیمیت و زیبایی خانه میافزودند. حتی قبل از اینکه منتظر توضیحات پیرمرد بماند، یک راست به طرف در قدیمی رفت و آن را باز کرد.
بوی چوب و پشم کهنه بینیاش را پر کرد. قدمی برداشت و وارد خانه شد. داخل خانه پر از اثاثیهی قدیمی و اشیاء عتیقه بود. نگاهی به زیر پایش انداخت و متوجه شد حتی فرشهای رنگ و رو رفته، اما هنوز سالمِ صاحب قبلی سر جایشان هستند. در گوشهای از هال، قفس خالی پرندهای دیده میشد.
نگاهی به آشپزخانه ی خالی و پنجرههای تمام قد نورگیرش انداخت و به طرف اتاقها رفت. خانه دو اتاق داشت که هر کدام از آنها به تنهایی، بزرگتر از هال به نظر میرسیدند. النا وارد اتاق سمت چپ شد، از کنار تخت پوسیدهی چوبی عبور کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. آدریان را میدید که هنوز با پیرمرد صحبت میکرد و پشت سر او، جادهی خارج شده از روستا تا دوردستها دیده میشد. چرخید و دوباره به اثاثیهی اتاق نگاه کرد. چند تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار، توجهش را جلب کرد. به طرف یکی از آنها رفت. نقاشی، از شوالیهای بود که لبهای دختری با لباس حریر را میبوسید. بیاختیار لبخند زد، لبهایش را جمع کرد و بدون اینکه اتاق دیگر را نگاه کند از خانه بیرون دوید.
آدریان وقتی او را دید بازوهایش را از هم باز کرد تا او بتواند در بغلش بپرد. بعد سرش را پایین برد تا به اشتیاق او پاسخ دهد. النا لبهای او را بوسید و با لبخندی که چندین ماه از چهرهاش دور شده بود گفت: خیلی قشنگه آدریان ... خیلی قشنگه ... و سرش را روی سینهی او گذاشت. آدریان خندید و به پیرمرد نگاه کرد: فکر میکنم به زودی بیشتر باید همدیگهرو ببینیم. مطمئنا ما به خیلی چیزها نیاز خواهیم داشت، و در ضمن باید با اهالی روستا هم آشنا بشیم ... پیرمرد سر تکان داد. برای چند لحظه، دوباره همان پیرمرد فرتوت شده بود. بعد چشمانش برقی زدند و گفت: باعث خوشحالی ماست که شما اینجا باشین. کی اسبابکشی میکنین؟ - همین فردا. چیز زیادی با خودمون نمیاریم ... – اگه کمک خواستین حتما به من خبر بدین. پسرهای من میتونن کمکتون کنن. نوهم آتنا ۳ هم خیلی به خانوم النا علاقه داره. حتم دارم اگه بفهمه شما قراره اینجا زندگی کنین خودشو به آب و آتیش میزنه که بیاد و کمکتون کنه ... نگاهی به النا کرد: من دیگه باید برم دخترم. کارهای زیادی دارم. امشب که با اینجا موندن مشکلی ندارین؟ النا سر تکان داد: نه، اصلا. – خوبه. پس فردا صبح میبینمتون. نوهم براتون تخم مرغ و شیر و نون تازه میاره ... آدریان سر خم کرد: واقعا ازتون ممنونم آقای مورفی ۴. خیلی ممنون. وقتی پیرمرد لنگان لنگان دور شد، دوباره به النا نگاه کرد و این بار او را به خودش فشار داد: خیلی وقت بود ندیده بودم این قدر خوشحال باشی عشق من ... النا فوری خودش را عقب کشید: ولم کن! خودش را از بازوهای او رها کرد و با ترس عقب پرید.
آدریان که جا خورده بود با نگرانی پرسید: چی شده؟ .... چرا ... دردت اومد؟ ... ناخودآگاه دستش را به طرف سینهی النا برد. النا فوری لبخند زد: نه، نه عزیزم ... من ... برگشت و نگاهی به خانه انداخت. قرار بود شبهای زیادی در آن عشقبازی کنند. احساس میکرد حالا که به آرامش واقعی رسیده، دیگر زمانش است که حقیقت را به او بگوید.
به آدریان خیره شد و با ملایمت گفت: نگران نباش عزیزم ... دست او را از روی سینهاش برداشت. آدریان اخم کرد: حالت خوبه؟ چرا این کارو ... النا سرخ شد و زمزمه کرد: گفتنش سخته آدریان ... آدریان چند لحظه به او خیره شد، و تازه متوجه چیزی شد که خیلی زودتر از اینها باید میفهمید. با تردید پرسید: تو ... اما النا حرفش را قطع کرد. لبخند زیبایی روی لبهای گلبهیرنگش نشست. سرش را با خجالت پایین انداخت و دستش را روی شکمش گذاشت: من باردارم ...
۱. Nova
۲. Lanariya - Tera
۳. Athena
۴.
Morphie
فصل ششم=آغازی دوباره (Classical)
نگهبانان راه، نام آنها را یادداشت کردند، از هر کدام پنج سکهی نقره گرفتند و اجازه عبور دادند. آدریان به ریآ اشاره کرد که جلو بیفتد و راه را نشان دهد، و خودش در کنار مانگو به حرکت ادامه داد.
ساعتی نگذشت که ریآ، آنها را به دفتر ثبت کوچکی در مرکز شهر رساند. از اسب پیاده شد و گفت: بیاین. فقط بذارین خودم همهچیز رو بگم.
داخل دفتر، تاریک و خلوت بود. تنها پیرمردی پشت میز نشسته بود که به کار دو مسافر دیگر رسیدگی میکرد. وقتی آنها از دفتر بیرون رفتند، پیرمرد خمیازهای کشید، دفتر روبهرویش را بست و دفتر دیگری باز کرد. با چشمان ریز و قهوهای رنگش به آنها خیره شد و پرسید: کارتون؟
ریآ قدمی جلو رفت: از دیلانس اومدیم. پیرمرد قلم را در جوهر زد: اسمتون؟ - موریآ ریس ۱، آدرا ریونا سینتی ۲، مانگوتو مارسین ۳. پیرمرد اسمها را یادداشت کرد و پرسید: علت مهاجرت؟ - پناهندگی، خدمت وظیفه. پیرمرد اخم کرد: خدمت وظیفه؟ ریآ پاسخ داد: زمین کشاورزی نمیخوایم. قبلا سربازهای دیلانس بودیم. - کارت شناسایی لطفا؟ ریآ نگاهی به آدریان انداخت. آدریان دست در جیبش کرد و کارتهای شناسایی جعلیشان را روی میز گذاشت.
پیرمرد کارتها را برداشت، نگاهی به هر کدام انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. تاریخ و محل تولد آنها را یادداشت کرد و پرسید: اقامت لاکا رو میخواین یا بنادر خلیج آنتیل ۴؟ - اقامت لاکا. پیرمرد با صدای لرزانی گفت: باید نیمساعت صبر کنین. شاگردم رفته فرمهای جدید بیاره. بیرون باشین، وقتی شناسنامههاتون آماده شد خبرتون میکنم. ریآ سر خم کرد و همراه مانگو و آدریان از دفتر خارج شد.
***
در محوطهی سربازخانه، سربازها در حال تمرین بودند. آدریان جلوی در متوقف شد و خیره به آنها نگاه کرد. حقیقتا کارشان فوقالعاده بود، اما آدریان فقط لبخندی زد و زیرلبی به مانگو گفت: قابل مقایسه با ندیمههای دیلانس هم نیستن ... مانگو جواب داد: نمیخوای بری جلو؟ - چرا، معلومه که میخوام. آن طرف محوطه، روی سکوی کوتاهی، میزی قرار داشت که رئیس پایگاه پشت آن نشسته بود و به تمرین سربازانش نگاه میکرد. به آن طرف رفت و ریآ و مانگو هم دنبالش آمدند.
افسر که متوجه نزدیک شدن آنها شده بود صبر کرد تا جلو بیایند. وقتی آنها به سکو رسیدند، پرسید: کاری داشتین؟ مانگو و ریآ به نشانهی احترام کمی خم شدند، و لحظهای بعد مانگو سقلمهای به آدریان زد و آدریان هم با بیمیلی تعظیم کرد. افسر اشاره کرد: بفرمایین. وقتی سرشان را بلند کردند، آدریان گفت: عذر میخوام قربان، ما ... مسافریم. از دیلانس میایم. همین چند روز پیش وارد مرز شدیم. اومدیم اینجا تا به عنوان سربازهای شما استخدام بشیم. افسر نگاهی به سرتاپای آنها انداخت و گفت: چی باعث شده فکر کنین که من قبولتون میکنم؟ آدریان خواست جواب دهد که ریآ گفت: قربان، ما در دیلانس شوالیههای قلعهی لرد بودیم. تواناییهای زیادی داریم. افسر پوزخند زد: جدا؟ ولی قیافههاتون که اینو نشون نمیده ... بیشتر به پسرکوچولوهایی شبیهین که از چهرهی لرد نقاشی میکشن ... ریآ جواب داد: شاید قیافههامون اینطور به نظر برسه قربان، اما مطمئن باشین ما بهتر از هر کدوم از این افراد میتونیم مبارزه کنیم. اگه ... نگاهی به اطرافیان افسر که خیره نگاهش میکردند انداخت تا جوانب کار را بسنجد و گفت: باور ندارین، میتونین امتحانمون کنین. و زیر چشمی به آدریان نگاه کرد. آدریان آرام سر تکان داد.
لحظهای بعد، انگار نظر افسر عوض شد. به اتاقک کنار محوطه اشاره کرد و گفت: برین اونجا. لباسهاتونرو دربیارین و منتظر بمونین تا بیام مشخصاتتونرو یادداشت کنم. و به یکی از نگهبانان کنارش اشاره کرد: برو قد و وزن و آمادگی جسمانیشونرو بررسی کن تا خودم بیام. شناسنامههای هیریتون لطفا.
***
شب بود و همهجا ساکت. آدریان هنوز خوابش نبرده بود و در رختخواب می غلطید. به نظر نمیرسید برنامههایش منطقی باشد، ولی فعلا کار دیگری نمیتوانستند بکنند. افکار ناراحتکننده یک لحظه رهایش نمیکردند. حس میکرد چیزی درست نیست. انگار مسئلهی سادهای را ندیده گرفته بود.
از ساختمان بیرون آمد و به طرف اسطبل رفت. در اسطبل باز بود. شاید افسر نگهبان فکر کرده بود هوای تازه برای اسبها بهتر است. وارد اسطبل شد و مستقیم به سمت اسب خاکستری رنگی که دزدیده بود رفت. سر اسب پایین بود، ولی به محض اینکه آدریان روبهرویش ایستاد، سرش را بالا آورد. چشمانش میدرخشید و به نظر نمیرسید اصلا با آدریان مشکلی داشته باشد. انگار که او از اول صاحبش بوده است.
آدریان دستش را روی گونهی اسب گذاشت و چشمانش را بست. چند لحظه بعد، چشمهایش را باز کرد و لبخند زد: آنته ۵ ... یعنی اولین پرتوی سحر ... اسم قشنگیه ... اسب با رضایت خرخر کرد. آدریان به آرامی گفت: از من که ناراحت نیستی؟ ... نمیتونستم بذارم همینجوری دست اون بمونی ... هیچ انسان عاقلی از تو نمیگذره ... تو غنیمت خوبی هستی ... و پیشانی او را نوازش کرد، که همان لحظه صدایی از کنار پایش شنید. فوری پایین را نگاه کرد، و همانلحظه کسی از میان تاریکی به او حملهور شد.
آدریان که غافلگیر شده بود فرصت نکرد خنجرش را درآورد. مهاجم چاقویش را سراسیمه به طرف او پرت کرد. چاقو تا دسته در بازوی آدریان فرو رفت. آدریان دندانهایش را به هم فشار داد، سعی کرد آن را ندیده بگیرد و طوری به مرد ضربه زد که روی زمین افتاد. بعد خم شد، او را بلند کرد، چندبار به صورتش مشت زد و از اسطبل بیرون برد.
افسر نگهبان و سربازها که سرو صدا را شنیده بودند، از ساختمان بیرون ریختند و حیرتزده به آنها نگاه کردند. افسر با عصبانیت گفت: این کیه؟ مردی که در دست آدریان بود به او خیره شد و بعد، نیشخند زد. اخمهای آدریان درهم رفت و به بالا نگاه کرد.
دورتادور سقف ساختمان و روی دیوارها، مردان سیاهپوش مهاجم ایستاده بودند. به محض اینکه افسر دستش را به شمشیر برد، تمام آنها روی حیاط فرود آمدند و مبارزهای بین آنها و سربازان خوابآلود و غیرمسلح درگرفت.
۱. Mo Ree-A Riss
۲. AdraRio-Na Scinty
۳. Mangow
Tomarsinne
۴. Antill
۵. Anntee
من خودم یکی از عاشقان اونم!!!!!!!!!:دی
به نظر من اگه چشم یک نفر خوشگل باشه اون واقعا" خوشگله!چشم های دیمن حرف ندارن...من سویینی تاد رو دیدم.اونم خیلی قشنگه گرچه من وقتی ده سالم بود دیدمش که خیلی منو ترسوند!
فکر میکنم دلیل این همه عاشق واسه دیمن اخلاقش باشه نه لزوما" قیافه اش.
نه؟؟؟؟
اونو دیگه من نیدونم
ولی اگه به اخلاق باشه من جیگ ساو رو بیشتر دوست دارم!!!!!!!!!
salam azizam
ok adress ro taghir dadam
onvan ham hamintor
سلاممممم!!
آپم بدو بیا!! نظر یادت نره ها!!
سلام فرشته جان
خوبید؟
بنده خدا الن...تازه خیالش بابت محل سکونتشون راحت شده بود که این بلا سر عشقش اومد