از این به بعد منم مثل دوستان عزیز،
صبر می کنم نظرها به تعداد خاصی برسه
بعد آپ می کنم
پس همچین درست و حسابی نظر بدین ها
دل این دوست پیر رو شاد کنین
نکته:
جواب نظرها رو اگه وبلاگ داشته باشین توی وبلاگ خودتون میدم
دوستتون دارم
برین ادامه ی مطلب ...
اگه * ف ی ل ت ر * شدم بیاین اینجا
بخش ششم:
فصل یازدهم = خاطرات النا (modern)
فصل دوازدهم = برنامه ی جدید (classical)
فصل یازدهم = خاطرات النا (modern)
النا همهچیز را به یاد میآورد. درست مانند ورق زدن یک کتاب، تمام آن اتفاقات برایش زنده بودند ...
***
باران شدیدی میبارید.
النای شانزده ساله در آستانهی ورود به دانشگاه بود. بعد از اتفاقات گذشته و از دست دادن پدر و مادرش، تا مدتی طولانی به لحاظ تحصیلی افت کرده بود، اما حالا دوباره توانسته بود به روزهای اوجش برگردد. برادر مهربانش هزینهی چندین کلاس خصوصی را برایش تامین کرده بود تا بتواند به جبران گذشته، دو کلاس آخرش را جهشی بخواند و دوسال زودتر از بقیهی همسالانش به دانشگاه برود. حتی برای دانشآموز باهوشی مثل او، اینکار خیلی سخت بود، اما با وجود آدریان و حمایتهای شبانهروزیاش، النا از انجام سختترین کارها هم لذت میبرد. دوست نداشت او را ناامید کند و به هر قیمتی، همان سال به دانشگاه میرفت تا حداقل بخشی از زحمات او را جبران کرده باشد. دستش را به طرف خودرویی تکان داد تا ترمز کند و سراسیمه رد شد. پشت سرش، مردم میدویدند و دستپاچه در چالههای آب میافتادند.
جایی تقریبا خارج از شهر، دانشکدهی علوم زیستی دانشگاه ملی قرار داشت. از دور و در آن مه و باران، ترسناک به نظر میرسید.
***
وقتی ثبت نامش به پایان رسید، از در دانشگاه بیرون آمد و نفس عمیقی کشید.
از عصبانیت سرخ شده بود. خانمی که مسئول ثبت نام استعدادهای درخشان بود با لحن تندی گفته بود: شما چه انتظاری باید داشته باشین؟ اینجا دانشگاه رسمی و بزرگترین دانشگاه کشوره. با توجه به وضعیتتون شما نمیتونین رشتهای بالاتر از این ثبت نام کنین ... النا که از کوره دررفته بود پرخاش کرده بود: ببینین، من پنج ساله که دارم تلاش میکنم. بهترین امتیاز رو بین هممدرسهایهام دارم. میتونم چیزی بهتر از حشرهشناسی قبول بشم ... و زن شانه بالا انداخته بود: ظاهرا حرف زدن با شما فایده نداره خانوم ویونیس. لطفا تشریف ببرین. من دیگه با شما صحبتی ندارم. یا با والدینتون میاین برای ثبت نام توی همین رشته، یا باید از خیر ثبت نام در دانشکدهی ما بگذرین.
و النا کوتاه آمده و عذرخواهی کرده بود. چارهی دیگری نداشت. او والدینی نداشت که بتوانند به میزان لازم از او حمایت کنند، و آدریان ... خودش عاشق این رشته بود. قبل از دفاع از النا، از آن زن دفاع میکرد تا به النا ثابت کند حشرهشناسی هم رشتهی تنفرآوری نیست ...
به خودش لرزید و راه افتاد تا از عرض اتوبان رد شود. آن طرف خیابان ایستاد، برگشت و نگاهی به دانشکده انداخت. آه کوتاهی کشید و با نارضایتی آمیخته با آرامش، به راهش ادامه داد. حداقل در یک دانشگاه معتبر قبول شده بود و زحماتش بر باد نرفته بود. این چیزی بود که باید به آن فکر میکرد.
نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید یک تاکسی یا حتی خودروی شخصی ببیند، اما در آن اتوبان پهن که در روزهای عادی ترافیک وحشتناکی داشت، هیچ کس نبود. کلاهش را بیشتر روی سرش کشید و با سرعت بیشتری راه افتاد تا زودتر به خانهشان در مرکز شهر برسد.
او واقعا حشرهشناسی را دوست نداشت. دوست داشت در رشتهای مانند میکروبیولوژی یا ژنتیک گیاهی ثبت نام کند، اما ظاهرا این خواست خدا نبود. اگر ثبت نام نمیکرد، آدریان میفهمید، دعوایش میکرد و اجازه نمیداد آخر هفته با دوستانش به کنسرت لیونا مک تارتی 1 برود، جایی که اغلب میرفتند.
به یاد آدریان افتاد و دست در جیبش کرد. وقتی شکل عجیب کلید را با انگشتانش حس کرد، لبخند زد. آدریان این موقع روز خانه نبود. درواقع، از زمانی که در شهرداری به عنوان مامور ناظر استخدام شده بود، معمولا روزها به خانه نمیآمد. او هر دوماه یکبار تغییر شغل میداد و همیشه از کارش ناراضی بود. حقوقش به زحمت جوابگوی زندگی و ولخرجیهای خواهرش میشد. اما النا نمیتوانست خودش را عوض کند. همیشه دلش میخواست بهترین لباسها را بپوشد، با بهترین افراد رفتوآمد کند، بهترین غذاها را بخورد و به بهترین جاها برود. سال گذشته، در چند نمایشگاه ملی و بینالمللی شرکت کرده بود و به خاطر ظاهر آراستهاش جوایزی برده بود. همین سه هفته پیش بود که از سفر دور دنیا برگشته بودند، و آدریان هرچند از کارهای او راضی نبود، اما چون دوستش داشت و نمیخواست ناراحتی او را ببیند، هر روز بیشتر از قبل تلاش میکرد تا بتواند امکانات بیشتری برای او فراهم کند.
به اینها که فکر میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که شاید قبول شدن در همین رشته برایش خیلی بهتر بوده است. حداقل اینطوری آدریان خوشحال میشد. اتفاقی که یک سال بود نیفتاده بود.
***
باران هر لحظه شدیدتر میشد.
رانندهی اتوبوس، خسته به نظر میرسید. ساعتها بود رانندگی کرده بود و مسافرانش را از سفری طولانی، از جنوب کشور به پایتخت برمیگرداند. شب قبل، پسرش خبر داده بود که همسرش زایمان ناموفقی داشته و حالا در کماست. از فکر و خیال بیشازحد، نتوانسته بود بخوابد و حالا با اینکه سریعتر از قبل میراند تا زودتر به ایستگاه برسد و بتواند زودتر خودش را به بیمارستان برساند، پلکهایش سنگین بودند و هرچند دقیقه یکبار روی هم میافتادند.
نگاهی به انتهای جادهی محو انداخت و کورسوی چراغهای شهر را دید. حتما وضعیت اضطراری اعلام شده بود که این وقت روز چراغها را روشن کرده بودند، شاید هم آفتاب غروب کرده بود. با وجود این مه غلیظ، حتی مشکل میشد گفت چهقدر تا شهر فاصله دارد. به هر حال، آنچه اهمیت داشت این بود که در جادهی خلوت منتهی به پایتخت، هیچ خودرو یا عابر پیادهای دیده نمیشد. لحظهای چشمانش را بست و فکر کرد:
میتوانست خودش را در بیمارستان ببیند که به دنبال همسرش میگردد. از این اتاق به آن اتاق میدوید و او را صدا میزد، تا عاقبت نگاهش به یک پزشک افتاد. مطمئن بود پزشک، از همسرش خبر دارد. به طرف او دوید: آقای دکتر ... آقای دکتر همسرم ...
دکتر به طرف او برگشت. روی سینهاش پر از لکههای خون بود. با ناراحتی سر تکان داد: متاسفم، نتونستم نجاتش بدم ... همسرتون از دنیا رفت. مرد با ناباوری سر تکان داد، و ناگهان از پشت سرش صدایی شنید: شان 2 ... مرد برگشت.
همسرش بود. مرد با حیرت گفت: نیکا 3 ؟؟ ولی ... دکتر گفت ... دوباره برگشت و نگاه کرد. هیچکس پشت سرش نبود. به همسرش خیره شد: نیکا؟؟ تو .. تو مردی؟ همسرش با آرامش سر تکان داد: نه شان ... نه ...
و لحظهای بعد، چشمانش سرخ شده بود.
غرید: تو میمیری!!
شان ترسید و عقب پرید. همسرش با صدای گوشخراشی جیغ کشید: مواظب باش.....!!!!!!
و شان از خواب پرید و به موقع پایش را روی ترمز گذاشت. ترسیده بود و قلبش تندتند میزد. زن جوانی که جیغ کشیده بود با ترس گفت: اون دختر ... اون ... صدایش میلرزید. شان که رنگ به چهره نداشت، به زحمت دستش را به طرف دکمهای برد و در اتوبوس را باز کرد. زن جوان و چند نفر دیگر، با عجله از اتوبوس پیاده شدند. شان چشمانش را بست و دعا کرد اتفاقی برای آن دختر نیفتاده باشد.
***
آدریان در حسابداری تسویهحساب کرده بود و داشت از ساختمان بیرون میآمد که موبایلش زنگ خورد. آن را کنار گوشش گرفت و جواب داد: بله؟ ... بله بفرمایید ... و چند لحظه بعد، رنگ از چهرهاش پرید.
خودش هم به یاد نمیآورد با چه زحمتی خودرویی را متوقف کرده و خواسته بود او را به بیمارستان برساند. به یاد نمیآورد با چه عجلهای و بدون حساب کردن کرایهی ماشین از پلههای بیمارستان بالا رفته بود، پرستارها و مامور انتظامات بیمارستان را کنار زده بود و با حسی غیرطبیعی، یکراست به آی سی یو رسیده بود.
تنها زمانی به خودش آمده بود که از زبان دکتر شنیده بود حال النا خوب است. نفس عمیقی کشیده و به دکتر خیره شده بود. دکتر گفته بود: شما نباید الان اینجا باشین آقا. بیاین بریم دفتر من. حال خواهرتون خوبه ... صبح به بخش منتقل میشه. اون موقع میتونین ببینینش. و دستش را بالا برده بود تا خواهش آدریان را رد کند. آدریان که چارهای نداشت، همراه او به دفترش رفته بود، فرمهای لازم را پر کرده بود و شب را روی صندلیهای مجاور آی سی یو خوابیده بود.
حالا صبح شده بود و النا را به اتاقی نورگیر، در طبقهی سوم بیمارستان منتقل کرده بودند. هنوز به هوش نیامده بود، اما پزشک وضعیتش را طبیعی اعلام کرده بود. هردو دست النا شکسته بود و به سرش هم ضربه خورده بود. قفسهی سینهاش را جراحی کرده بودند تا قطعهی شیشهای را که چیزی نمانده بود در ریهاش فرو برود درآورند، اما حالا حالش خوب بود. یک هفتهی دیگر مرخص میشد و طبق گفتهی پزشک، تا دو ماه دیگر به وضع طبیعی خودش برمیگشت.
آدریان وارد اتاق شد و به طرف النا رفت. سرش را روی او خم کرد و آرام صدایش کرد: النا ... گلم ... دستش را روی صورت او گذاشت: عزیزم ... الن جان ... پرستاری کنارش ایستاده بود. گفت: به خاطر داروهاس. اگه به هوش بیاد ممکنه درد داشته باشه. واسه همین بهتره بیشتر استراحت کنه. آدریان سرش را بالا آورد و به پرستار نگاه کرد: کی میتونه صحبت کنه؟ پرستار سینی لوازم کارش را روی میز گذاشت و سرنگی را در سرم النا فرو برد: احتمالا تا شب بیهوشه. ولی اون موقع داروشو قطع میکنیم. شب به هوش میاد. آدریان زیرلبی گفت: ممنون. پرستار باند و قیچی را از روی سینی برداشت و پیراهن النا را باز کرد: بهتره شما برین بیرون شاید تحمل دیدنشرو نداشته باشین. آدریان سر تکان داد: نه، میخوام کنارش باشم. دوست ندارم ... و ساکت شد.
پرستار متوجه چیزی نشده بود و کارش را انجام میداد، اما آدریان زیرلبی به خودش لعنت فرستاده و از اتاق بیرون رفته بود.
روی صندلی راهرو نشست و دوباره به خودش لعنت فرستاد. چیزی که آدریان باید در آن لحظه میدید، زخم عمیق و سرخرنگ روی سینهی النا بود. زخمی که حاصل بریدگی آن قطعه شیشهی کف خیابان بود و جراح آن را خارج کرده و محلش را سی بخیه زده بود. مسئلهی مهم، آن زخم بود و بخیهها و اثر احتمالا ماندگارش، اما آدریان این را ندیده بود. در آن لحظه، توجهش به چیز دیگری جلب شده بود ...
برای سومین بار به خودش لعنت فرستاد و سعی کرد آن تصویر را از ذهنش دور کند. چطور توانسته بود وقتی النا در چنین وضع بدی قرار داشت، به چنین مسئلهی شرمآوری فکر کند؟
***
شب، النا به هوش آمد. آدریان بالای سرش بود و با لبخند زیبایی، تولد دوبارهاش را تبریک میگفت. اما درخششی در نگاهش بود که النا حتی با اینکه نیمهبیدار بود، متوجه آن شد.
روزهای بعد، روزهای عجیبی بودند.
آدریان ایستاده و به النا خیره شده بود که مقابل او، به کمک پرستار لباسهای بیمارستانش را تعویض میکرد تا بعد از دو هفتهی مقرر به خانه برگردد. هنوز متحیر بود. باورش نمیشد که در این مدت، اینقدر نسبت به او بیتوجهی کرده بود. مسئله فقط بلوغ او نبود. چیزی خیلی بیشتر از اینها بود ...
او همیشه به النا به چشم خواهرش نگاه کرده بود و تا قبل از این اتفاق، هنوز هم متوجه نشده بود که حالا النا فقط یک خواهر کوچکتر نیست. النا در این مدت کوتاه و زمانهایی که او کنارش نبود، چنین دختری شده بود و او نفهمیده بود ... برایش ناراحتکننده بود که النا در کنارش زندگی میکرد و او اوقات فراغتش را در کلوبهایی میگذراند که دخترانش نصف او زیبایی و احساسات نداشتند. دخترانی که تمام فکر و ذکرشان داشتن یک رابطهی آتشین و یک شب لذتبخش بود و حتی یک لحظه، به مصنوعی بودن لبخند آدریان یا به بیش از حد تحریک کردنش فکر نمیکردند ...
چیزی که اگر النا بود، همان لحظه میفهمید ...
حتما میفهمید. چون از همان روز که به خانه برگشتند، از آدریان خواست وسایل اتاق کارش را به اتاق خواب منتقل کند تا او هم بتواند اتاقی مختص خودش داشته باشد. شبهای قبل، آدریان برادرش بود و وقتی کنار هم میخوابیدند، موهایش را نوازش میکرد و در مورد فردای موفقش صحبت میکرد، اما از آن زمان به بعد، نگاه آدریان با همیشه فرق کرده بود و النا دلیلش را حدس میزد. با وجود اینکه هیچوقت اهمیتی به این چیزها نمیداد، از وقتی اولین نشانههای بلوغ را دیده بود، نگذاشته بود آدریان بدنش را ببیند. تصور میکرد حالا که پدر و مادرش را از دست داده، باید این دوران را به تنهایی بگذراند و بعد از اتمام تحصیلش، از آدریان جدا شود. اما آدریان درست در وسط این دوران متوجه شده بود. فهمیده بود که النا حالا چهقدر توانایی میزبانی یک همبستر را دارد، و النا هم کم و بیش خبر داشت که آدریان چهقدر شهوتپرست است. امکان نداشت اگر توجهش به اندام او جلب شده باشد، دیگر بتواند به راحتی آن تصویر را از ذهن او پاک کند.
و همینطور هم بود.
آدریان وقتی ملافهی روی تخت او را انداخت، به طرف او برگشت: من هنوزم نفهمیدهم اینکار چه ضرورتی داره ... اگه کنار خودم باشی بهتر میتونم بهت رسیدگی کنم، اگه دردی چیزی ... النا به دیوار تکیه داد: نه، اینطوری راحتترم. بالاخره تو هم پسر بزرگی هستی دوست داری اتاق خوابت مخصوص خودت باشه تا هر بلایی دلت میخواد سرش بیاری ... آدریان اخم کرد: کی گفته؟ و فوری ادامه داد: منظورم اینه که کی گفته میخوام هر بلایی دوست دارم سر اتاقم بیارم؟ النا لبخند زد و خواست وارد اتاق خودش شود که آدریان به طرفش آمد و بازویش را گرفت: تو داری به خودت سخت میگیری. و با او وارد اتاق شد.
وقتی النا را روی تختش نشاند، گفت: من هنوزم فکر میکنم اینکار اشتباهه. النا به چشمان سبز او خیره شد و حس کرد در نگاهش غرق میشود. زیرلبی گفت: اینرو خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم، اما فرصتش پیش نیومده بود. همیشه تا دیروقت سر کاری ... - دیگه نیستم. النا با حیرت سر تکان داد: منظورت چیه؟ دوباره ... میخوای شغلتو عوض کنی؟ آدریان آه کوتاهی کشید: نه ... و کنار او نشست: احساس میکنم باید یه مدت کنار تو باشم. تو به مراقبت نیاز داری ... اون روز از شهرداری استعفا دادم، اما ... دستش را با حالتی مردد روی تخت جابهجا کرد: فعلا نمیخوام برم دنبال کار. النا نگاهش را به زمین دوخت: پس فکر کنم بهتره بهت بگم ... من ... فکر کردم بهتره ... منم ... برم سر کار.
آدریان اخم کرد: چی؟ النا نگاهش کرد: میخوام برم سر کار. دانشگاه هم خرج داره ... تو هم که نمیتونی تنهایی ... آدریان دستهای او را گرفت: تو نیازی به کار کردن نداری النا. اونی که وظیفهشه هزینهی زندگی رو تامین کنه منم. تو نباید کار کنی. تو فقط وظیفهت بانوی خونه ... ساکت شد و حرفش را طور دیگری ادامه داد: واسه کار کردن تو زوده. هرموقع احساس کردم اونقدر بزرگ شدی که بتونی، اون موقع در موردش حرف میزنیم.
النا به پایین نگاه کرد، جایی که دستان آدریان دستهایش را محکم گرفته بود. لبهایش را خیس کرد: آدریان ... من ... احساس میکنم ... میشه ... دوباره به او نگاه کرد: میشه یه کم بخوابم؟ آدریان که از لحن صحبت او حیرت کرده بود آرام گفت: بخوابی؟ ... معلومه. چرا نمیشه؟ ... دستان او را رها کرد و ملافهی روی تخت را کمی پایین کشید: بیا ... دراز بکش ... النا کمی جابهجا شد: اگه ممکنه تو برو ... آدریان سر تکان داد: سر و صدا نمیکنم. بخواب. - نه ... میخوام تنها باشم. مزاحم تو هم نشم. - تو مزاحم من نیستی الن. بخواب. من باید بالای سرت باشم. - آدریان خواهش میکنم برو بیرون. میخوام تنها باشم ... میخوام یه ساعت تنها باشم توی اتاق خودم ... آدریان به چشمان او خیره شد: واقعا؟ النا وقتی به چشمان او نگاه کرد بغض گلویش را گرفت و به ناچار سرش را پایین انداخت. - نمیرم بیرون النا. نمیدونم اینهمه اصرار تو برای دور بودن از من چیه ... اتاق جدا ... درآمد جدا ... اما میخوام بهت ثابت کنم که من هیچوقت تنهات نمیذارم. اونقدری که فکر میکنی ... با من بودن بد نیست ... بخواب. النا روی تخت خوابید، پشتش را به او کرد و چشمانش را بست. فکر کرد: خدایا ... نمیشه ... دیگه مثل قبل نمیشه ...
(ادامه دارد)
1- Liona Mc. Tarty
2- Shan
3- Nicca
فصل دوازدهم = برنامه ی جدید (classical)
آدریان متحیر گفت: من؟ چرا من؟ تیرانی که از حیرت او خوشش آمده بود گفت: دستور خود شاه بود. فکر میکنن شما بیشتر میتونین برای جاسوسی در جزیرهی اشغالشدهی کشورتون مفید باشین ... با تمسخر حرف میزد. آدریان نگاهی به اون، و به همراهانش مانگو و ریآ انداخت. فکر این را نکرده بود.
تیرانی قدمی به طرف او رفت: نکنه میترسی؟ یا شاید تمام حرفهات دروغ بوده، هان؟ آدریان با خشم گفت: نه. نبوده. لحظهای، خشمش بر احساسات دیگرش غلبه کرد. تیرانی درخشش عجیبی را در چشمان آبی او دید و بیاختیار ترسید. آهسته و با منومن گفت: معذرت میخوام ... ولی این خواستهی شاه بود ... مانگو ضربهای به بازوی آدریان زد. آدریان که فهمید خودش را لو داده، فوری سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و با لحن مودبانهای که از آن متنفر بود گفت: متاسفم. بله البته که ما باید بریم ... اینجوری صداقت ما نسبت به عالیجناب آرکو ثابت میشه و هم اینکه ... مطمئنا با حضور ما این ماموریت موفقتره ... ریآ خواست چیزی بگوید که آدریان دستش را به علامت نفی بالا برد و گفت: فقط اگه ممکنه به ما چند روز فرصت بدین تا هم در موردش فکر کنیم و هم یه نقشه بکشیم.
تیرانی که انگار به حال سابقش برگشته بود گفت: فقط دو روز فرصت دارین. شاه عجله دارن. و در ضمن، متاسفانه باید بگم لازمه تحت مراقبت باشین. نظر شاه این بود که توی قصر جاییرو برای شما درنظر بگیریم، ولی من پیشنهاد دادم فعلا همینجا خودم مراقب شما باشم ... تا بعد. و پیروزمندانه لبخند زد. آدریان که دیگر به رضایت و خوشحالی او اهمیت نمیداد سری تکان داد، راه افتاد و به دوستانش اشاره کرد که همراهش بروند.
وقتی بیرون رفتند، ریآ با خشم گفت: بفرما! اینجوری میخواستی کارها رو درست کنی؟ لعنت به اون نقشههای مسخرهت. چهرهی مانگو هم گرفته بود: اگه ما برات مهم نیستیم حداقل به فکر خودت باش. برگشتن به داخل مرزهای دیلانس عین خودکشیه. لرد پیدات میکنه. اینکار براش از آب خوردن هم راحتتره. اونجا نمیتونی از خودت دفاع کنی. میدونی که دیلانس نقطهی ... آدریان حرفش را قطع کرد: فکر میکنین خودم نمیدونم؟ فکر میکنین من به اندازهی شما نگران نیستم؟ من هم از اول اینرو نمیخواستم ... و روی صندلی نشست و دستش را به پیشانیاش کشید: از وقتی اون قانون لعنتی تصویب شد اتفاقهای بده که پشت سر هم پیش میاد ... خیانت هیتوم 1، مرگ لیرا 2، قدرت گرفتن سورتو، سوختن پدرم ... تا اعماق وجودش ناراحت بود.
***
شاه آرکو پشت میزش نشسته بود و فکر میکرد، که کسی در زد. با بیمیلی گفت: بیا تو. وقتی همسرش، ملکه ایمی 3 را دید بلند شد و به طرفش رفت: ایم 4 ، خوب شد اومدی. بهت نیاز دارم ... ملکه ایمی بدون توجه به حرف او گفت: اتفاقی افتاده که فکر کردم باید بدونی. شاه آرکو به چهرهی زیبا و جدی او خیره شد و با نگرانی پرسید: طوری شده؟ ملکه ایمی روی صندلی نشست: الان بهم خبر دادن میخوای یه هیئت تحقیقاتی به دیلانس بفرستی. درسته؟ شاه آرکو کنار او نشست و گفت: درسته. اونا میخوان برن تا بفهمن قراره واسطهها علیه ما شورش ... - اون حمله کار واسطهها نبوده. شاه آرکو با حیرت به او خیره شد: منظورت چیه؟ ملکه با جدیت رو به او خم شد: کار عوامل داخلی بوده. فرمانده ریون همین الان فهمید ... هرا 5 اون شب خارج از قصر بوده.
شاه آرکو چند لحظه ساکت ماند. انگار نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد، اما بعد با خشم گفت: بیرون از قصر چیکار میکرده؟ به اجازهی کی رفته بیرون؟ - از پدرش اجازه گرفته. ریون تا حالا فکر میکرد فقط رفته تئاتر، اما الان تازه هرا بهش گفته با یکی از مسئولین تئاتر رفته بودن کاغذهای جدید سفارش بدن ... - منظورت ... کاغذ ... و ناگهان فهمید: هرا اونجا بوده؟ ملکه ایمی به تایید سر تکان داد: آره. کنار اون پایگاه، مغازهی لوازم آلات بوده. هرا رفته بود اونجا کاغذ و تختههای چوبی سفارش بده ... به ذهنش هم خطور نمیکرده که اونجا بیشتر خطر تهدیدش میکنه ... شاه آرکو طوری که انگار با خودش حرف میزند گفت: پس این بوده ... اونا از راه مخفی پایگاه استفاده کردن تا غیر مستقیم به اون مغازه راه پیدا کنن ... حالا همهچیز را فهمیده بود.
***
آدریان در حیاط جنوبی قصر قدم میزد و فکر میکرد.
مشکل بزرگی بود. مانگو حق داشت. فرار از دیلانس، به اندازهی کافی سخت بود، اما فرار دوباره ...
باید برنامهی دیگری پیاده میکرد. شاید بهتر بود تیرانی را بکشد و شبانه از لاکا بروند. مطمئنا، جایی در شمال هیرادونا راحتتر میتوانستند به چیزهایی که میخواستند برسند. اگر از اول هم میدانست که باید در لاکا اینقدر با احتیاط رفتار کند و ذرهای مورد توجه نباشد، اصلا به این شهر نمیآمد.
اما چیز دیگری هم بود که ذهنش را مشغول میکرد.
قبل از آمدنش به هیرادونا، در مورد سادگی و زودباوری شاه، و علاقهاش به غربیها چیزهایی شنیده بود. شاه آرکو همین حالا او را لایق اعتماد خودش میدانست و اگر درستی حرفهایش هم بر او ثابت میشد، قطعا توجه بیشتری به او میکرد، شاید حتی در قصر ساکن میشد و به عنوان پاداش هم مقامی کسب میکرد. هیچچیز در تمام حکومت هیرادونا شایستهی او نبود، با این حال، این وضعیت خیلی بهتر از روزهایی بود که در قلعهی لرد دیلانس زندگی میکرد و مدام مجبور بود پنهانکاری کند ...
با تنفر سر تکان داد و با خودش گفت: از اول نباید میاومدم اینجا ... حالا خدا میدونه کی میتونیم از مرز رد بشیم ... و لگدی به سنگچینهای تزئینی کنارش زد.
یکی از گلدانهای بالای سنگچینها افتاد و قبل از اینکه آدریان بتواند واکنش نشان دهد به زمین برخورد کرد و شکست. آدریان زیرلبی فحش داد و روی آن خم شد. یک بوتهی کوچک اطلسی بود که گلهای صورتیرنگ شادابی داشت.
سر بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. اصلا نمیدانست چطور به آنجا رسیده است. سمت راستش دری شیریرنگ دیده میشد، اما هیچکس آن اطراف نبود. نفس عمیقی کشید و خواست از همان راهی که آمده بود برگردد که صدایی شنید. صدا شبیه صدای شکستن شاخه، و کشیده شدن چیزی بود. چند قدم جلو رفت، گیاه اطلسی را لگد کرد و به جهت صدا خیره شد. نور آفتاب نمیگذاشت به وضوح چیزی ببیند. اما بعد که فهمید آن چیست، دستش را از مقابل چشمانش پایین آورد و به آن سمت رفت.
محوطهی وسیعی در انتهای آنجا به چشم میخورد. اینجا انتهاییترین قسمت قصر بود و دیوار جنوبی و برجکهای نگهبانی بالای آن دیده میشد. اطراف محوطه، باریکهای چمنکاری بود و آن طرفتر روی قسمت پرپشت چمنها، تشک نو و دستنخوردهای قرار داشت. زیر دیوار قصر، سیبلهای بزرگ و کوچکی قرار داشت و کمی دورتر از آنها، کسی ایستاده بود و کمان بزرگ و بینظیری در دست داشت. وقتی آدریان از میان سنگچینها عبور کرد و به آن طرف رفت، او یک بار دیگر زه را رها کرد.
آدریان ایستاد و به سیبل نگاه کرد. تیر دردایرهی مرکزی آن فرو رفته بود. بعد دوباره به آن شخص خیره شد. بیشتر شبیه یک بچهی بازیگوش بود. قامت کوچکی داشت و چهرهاش معلوم نبود. فقط وقتی جلو رفت، سیبل را بررسی کرد و برگشت، آدریان او را شناخت.
سر جایش ایستاد و هیچ واکنشی نشان نداد. دختر هم او را دید، اما لبخندی زد و تیر دیگری از جعبه برداشت. دوباره به طرف سیبل برگشت و اینبار با دقت کمتری، آن را پرتاب کرد. تیر به دایرهی نارنجیرنگ بزرگتر برخورد کرد.
آدریان جلو رفت و لبخند زد: خیلی خوبه ... مطمئن شده بود که دختر او را نمیشناسد. دختر به طرف او برگشت و گفت: ممنون ... راستش خیلی به این عادت ندارم ... و کمانی را که در دست داشت تکان داد. آدریان به او نزدیک شد و دستش را جلو برد: اجازه هست؟ دختر کمان را به طرف او گرفت: البته. آدریان کمان را در دست گرفت و به آن خیره شد. کمان از جنس استخوان لکلک بود و انعطافپذیری فوقالعادهای داشت. قبلا چیزی شبیه آن را ندیده بود. بیتردید ساخت دست الف 6 های تیرانداز بود.
زیر چشمی به دختر نگاه کرد. اسمش را دقیق به یاد نمیآورد، اما حالا که از نزدیک او را میدید واقعا حیرتزده بود. تصور نمیکرد او اینقدر کم سن و سال باشد. تعجبی نداشت که آن دفعه، او را با بچهها اشتباه گرفته بود. نمیتوانست بیشتر از هفده سال سن داشته باشد. چشمان درشت سیاه رنگ و پوست سفیدی داشت و هیچ نشانی از اشرافیت در او به چشم نمیخورد.
کمان را به او برگرداند و ابرو بالا انداخت: اسمتون ... هلنا 7 بود؟ دختر سر تکان داد: اینجا کسی منرو به این اسم نمیشناسه ... النا صدام میکنن ... سرش را کج کرد و نگاهی به سرتاپای او انداخت. تا حالا کسی را شبیه او ندیده بود. موهایش بلند و قهوهای، و چشمانش آبیرنگ و به طرز عجیبی روشن بود. اگر شب او را میدید، بدون شک وحشت میکرد. قدش از او خیلی بلندتر بود و هیکلش هم دست کمی از قدش نداشت. لباس مرتب و طوسیرنگی به تن داشت و شنل سیاهش، به خوبی نشان میداد که از سربازان ارتش است.
اخم کرد: تو ... قبلا هم دیدمت ... ساکن قصر نیستی. از کجا میای؟ و تیر دیگری برداشت: اسمت چیه؟ به قیافهت نمیخوره هیری باشی ... تیر را در زه گذاشت و پرتاب کرد. تیر تقریبا به وسط سیبل برخورد کرد.
آدریان لبخند زد. از طرز صحبت او خوشش میآمد. زیرلبی گفت: اینطور به نظر میاد؟ النا دوباره به او نگاه کرد و بدون لحن تمسخر و با لبخندی گفت: میدونی ... ظاهرت مثل کسانیه که تا حالا دست به سیاه و سفید نزدهن ... آدریان نگاهی به دستهای کوچک و ظریف او انداخت و گفت: شما فکر میکنین چنین کسیرو استخدام نیروهاشون میکنن؟ النا کمان را پایین آورد: پس حدسم درست بود ... سربازی، نه؟ آدریان به چشمان او خیره شد و لبخند زد. - تیراندازی هم میکنی؟ آدریان مکثی کرد و گفت: اگه میخواین امتحانم کنین ... النا خندید و کمان را به دست او داد: اینطوری حرف نزن ... و برگشت و تیر دیگری برداشت.
آدریان متوجه منظور او نشد، اما فرصت نکرد سوالی بپرسد. تیر را از النا گرفت و در کمان گذاشت. بعد زه را تا آخرین حد کشید. مصمم بود بهترین نتیجه را بگیرد و گوشهای از تواناییهایش را به او نشان دهد. تیراندازی در این شرایط - نه وسط جنگ و برای نجات جان، بلکه در محوطهی تمرین، با هدف ثابت، در نور زیاد و با انرژی کافی - راحتترین کاری بود که میتوانست بکند. به زور جلوی خندهاش را گرفته بود که چیزی بروز ندهد.
نگاهی به النا که در کنارش ایستاده بود انداخت. النا به سیبل خیره شده و منتظر بود. تمام حواسش بر پرتاب او بود و کوچکترین توجهی به او و نگاهش نداشت.
کمی دستش را کج کرد و زه را رها کرد.
تیر در بیرونیترین دایرهی سیبل فرو رفت. وقتی کمان را پایین آورد، النا به طرف او برگشت: باید دستترو میگرفتی بالاتر ... اینجوری ... دست او را گرفت، کمان را دوباره بالا برد و آن را در جهت درست نگه داشت. آدریان لبخندش را پنهان کرد و مودبانه گفت: درسته. مطمئنم یه بار دیگه امتحان کنم میخوره وسطش ... النا سر تکان داد: راستش بعید میدونم ... فکر کنم باید بیشتر تمرین کنی ... و بدون اینکه متوجه نگاه خیره و حیرتزدهی آدریان شود شانه بالا انداخت: منم خیلی تمرین کردم تا به اینجا رسیدم. سربازها باید خیلی کارشون خوب باشه ... عیبی نداره. تو هم حتما بیشتر میتونی از هیکلت استفاده کنی تا از توانایی تیراندازیت ... آدریان دیگر نمیتوانست تحمل کند. دهانش را باز کرد تا جواب تندی بدهد که کسی از آن طرف به آنها نزدیک شد.
آدریان قدمی عقب رفت و رو به آن مرد تعظیم کرد. مرد بیتردید از مقامات دربار بود، چون لباسهای رسمی به تن داشت و با چهرهای جدی به او خیره شده بود.
مرد روبهروی او ایستاد: شما ... کی هستین؟ آدریان دست بر سینهاش گذاشت: آدریان هستم قربان، با فرمانده ریون به قصر اومدم، از پایگاه ... نیازی نبود حرفش را تمام کند. مرد فوری گفت: پس جناب سینتی شمایین. باید حدس میزدم. تعریفتونرو شنیده بودم ... سر خم کرد و گفت: من ویو 8 هستم، فرمانده کل نیروهای قصر، و ... نگاهش به النا افتاد و پرسید: ببینم مزاحم ایشون که نشدی؟ النا که گیج شده بود فوری گفت: نه، من اینجا بودم، داشتم تمرین میکردم، اون ... وقتی اخم ویو را دید سرش را پایین انداخت: ایشون اومدن ... ویو به پشت سرش اشاره کرد: باشه، فعلا برو توی اتاقت. باید با هم حرف بزنیم. النا نگاهی به آدریان انداخت، کمان را روی میز گذاشت و رفت.
آدریان با نگاهش او را دنبال کرد. النا از چند پله بالا رفت، از میان سنگچینها گذشت و بدون اینکه متوجه گلدان شکسته شود از دری که آدریان دیده بود وارد اتاقش شد.
آدریان آهی کشید: دخترتون هستن؟ ویو جواب داد: بله. البته، النا خیلی ... بگذریم. اگه اذیتتون کرد شرمنده ... آدریان به او نگاه کرد: نه این چه حرفیه؟ اما ظاهرا آداب معاشرت رسمیرو بلد نیست ... - حق با شماس. اون خیلی به این چیزا اهمیت نمیده ... راستی، شنیدم قراره شما برای تحقیق در مورد واسطهها با گروهی از سربازهای قصر اعزام بشین ...
آدریان سر تکان داد. به کلی مشکل خودش را فراموش کرده بود. ویو ادامه داد: حقیقتش من در مورد عقاید شما چیزهایی شنیدهم، و واقعا با شما موافقم. منم از مدتی قبل احساس میکردم اتفاقاتی داره توی جزایر جنوبی ما و دیلانس رخ میده، اما تا امروز فرصتش پیش نیومده بود که با شاه در این مورد صحبت کنم. اگه قرار باشه شما برین اونجا، خوشحال میشم همراهتون باشم. آدریان به ناچار لبخند زد: بله، کی از شما بهتر؟ به هر حال کار سادهای که نیست ... - اما نگران نباشین. من امروز عصر قراره به دیدن شاه برم. حتما در این مورد با ایشون صحبت میکنم و ترتیبی میدم که بهترین نیروهای من همراهمون بیان ... اونا کارشونرو خیلی خوب بلدن.
1- Hittom
2- Lira
3- Aimi
4- Aim
5- Hera
6- Elf
7- Hélèna
8- Vave
نوین رو خوندم کلاسیک رو نیم ساعت دیگه می خونم الان کار دارم
سلام
اگه با تبادل لینک موافقی منو با اسم aloneesi لینک کن
میدونی چیه؟تو هم سخت می نویسی!از کلاسیکت چیز زیادی نفهمیدم!واسطه ها کین آخه؟!هی سعی کردم فصل های بیشتری که می خونم بفهمم،میشه یکم توضیح بدی؟
واسطه ها یه سری فراری و برده هستن که چون هیچ دولتی قبولشون نکرده، بین کشورهای مختلف تجارت می کنن. حالا تصمیم گرفتن خودمختار بشن. البته حرفای آدریان درست بوده ولی اونا نبودن که به اون پایگاه حمله کردن همین جوری الکی بیخود!!!! حمله از داخل بوده یعنی کار خودی ها بوده واسه کشتن هرا!! هرا هم بعدا میگم کیه
من تا 5 شنبه نمی تونم بیام نت
دلم برات تنگ میشه
کلا" از این به بعد فقط 5 شنبه ها می تونم بیام
من که موبایل ندارم نمی دونم چطوری بزنگم بهت!
حالا فهمیدم!
(هرا اسم یه خدای یونانی نبود؟زن زئوس؟)
داستانت خیلی با حالهـــــــــــــــــــ
ِِِِِِِِِِِِِِ
آره
ببین عزیزم من سر میزنم و وبللاگتو میخونم منتها نمیدونم چرا اینترنتم خل شده خیلی کند شده نمیتونم نظر بزارم.
بخاطر این اپ نمی کنم چون با بابام دعوام شده سر همین وبلاگ چون این وبلاگ رو اون ساخته اما همه ی زحمتاشو من کشیدم میگه هر چی من میگم توی وبلاگت بنویس انگار که زوره
____________.♥.
____________.♥♫♥.____________.♥. *
____________.♥♫♥♫.______-.♥♫♥. *
____________.♥♫♥♫♥._-.♥♫♥♫. *
_____________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
_.♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥. * . *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
___________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
____________.♥♫♥♫♥._-.♫♥♫♥. * . *. * . * ..
____________.♫♥♫♥.______-.♥♫♥. * .* ..
____________.♥♫♥.____________.♥. * . *.
_____________.♥
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ ★
┊ ┊ ☆
┊ ★
☆
علللللی و خوب بود
اگه بدونم که می گم خوب

چرا میزنی؟؟؟
بخدا نمیدوونم
سلاممممممممممم فرشته جونم خسته نباشی

خیلی وبلاگت جالبه ولی یخده پیچیدست
سعی میکنم زود زود بیام بخونم
ارزومند روزگاری شیـــــــــــــــــک وموفق برای شما
salam...
khoobi?
oomadama
1
2
3
diiiiiiiiiivoooooooooonatam
فصل یازده و دوازده رو آپ کردم[لبخند][چشمک]
راستی دارم داستانتو آروم آروم میخونم میام جلو خیلی قشنگه
سلام گلم...
ببخشید دیر اومدم..حالم خوب نبووووووووود...
خوبی گلم؟؟
سایتمون www.vorojak.org..خوشحال میشم بیای...درضمن میتونیم داستانتو هم بذاریم و معرفیت کنیم گلم..
تالار هم داریم...
عزیز دلم لطفا قسم نخور باور دارم میخوای بخونیش
اون عکس بالای وبم کیوان زنده
سلام،ببخشید که دیر اومدم جایی بودم
مثل همیشه عالی
فرشته تو امروز وبمو ترکوندی
حالا بذار جواب هر کامنتت رو بدم
این اولین داستانمه و دارم آروم آروم فصلا رو مینویسم و میام جلو
سوئینی تو ذهن من یکی مثل امیر تو گروه سون.ه حالا نمیدونم میشناسیش یا نه
اون فیلم سوار بی سر رو بعدا برات تعریف میکنم موضوعش چی بود خیلی قشنگ بود منم عاشق سوئینی تادم
ببین عشق رو هم تو داستانم به کار بردم چون دیدم بدون عشق جذابیتی نداره ولی یه سری فصلامم قراره خشونت توش باشه صبر داشته باش
من فصلارو مختلف میگم یکی رو کم و یکی رو زیاد میخوام ذهن خسته نشه
عجله ای برای خوندنش نداشته باش منم داستان تورو آروم آروم دارم میام جلو
سلام خانمی
شبتون به خیر
مطلب خاصی نداشت پست رمز دار . یه خاطرس از آخرین روز تابتون با دوستانم
رمزش :
29
فیلم سوار بی سر داستان یه شوالیه بود که چند نفر سرش رو قطع کرده بودند و اونو کنار یه درخت خاک کرده بودند بعد قبل از این که خاک بریزن روش یه دختر سرش رو برمیداره و میره و فقط جسم سوار تو خاک میمونه چند سال که میگذره اون جسم بی سر میاد و از همه انتقام میگیره و یه سری افراد مشخص رو سرشون رو میبره که این موضوع رو جانی پی گیری میکنه(جانی تو این فیلم نقش یه بازرس رو داره) بعد از این که یه سری مسائل رو میفهمه میره دنبال همونی که سر سوار رو دزدیده بوده بعد یه اتفاقایی میوفته و پیداش میکنه و سر سوارو بهش برمیگردونه و اون سوار از خود زنه که سرش رو دزدیده بوده انتقام میگیره
چه خفن!!!!
آخه بازیگری که توی فیلم سر نداشته باشه به چه درد می خوره؟؟
آره واقعا فیلمش خیلی قشنگ بود شبکه نمایش پخشش کرد جالب بود سر نداشت هیچی بعدا هرچی بهش تیر میزدند یا با شمشیر زخمیش میکردند هیچیش نمیشد
راستی آهنگ وبت خیلی قشنگه
کجایی پس فرشته؟؟؟؟
بیا دیگه
فرشته جونم عجله نکن منم عجله ای ندارم
راستی یه سوال آپ کردم بیا جواب بده
chera mizaniiiiii???????????????????????????????????????


i
یه پیشنهاد دارم برات البته اگه دوست داشتی این کارو کن

من یه مصاحبه تو وبلاگم دارم تو ماه تیره برو کامل بخونش و نظرت رو نسبت به من بگو شاید سوالای اولش خوب نباشه ولی بعدیاش بهتر میشه
نصف لطفتم نتونستم جبران کنم بابا...
عزیزم از تو آرشیوم برو تو ماه تیر اونجا یه آپی دارم به اسم مصاحبه پاسخ سوالات برو بخون
یعنی نزدی؟؟؟؟

بااااااااااشه
سلام ممنون که بازم بهم سر میزنی. ببخش که این روزها نتونستم بهت سر بزنم آخه حدود یه ماهه که سرم خیلی شلوغ بود نظر تو رو هم تازه دیدم اما قول میدم از این به بعد زود زود بیام سراغت.
سلاااااااااااااام!!
ممنوووووون قیشنگ بووود!!
ببخش این مدت دیگه کلی دیر به دیر میام چون مهر اوده و سر من شلوووووووغ شده!!
میدونی چیه فرشته خیلی داستانت برام دوست داشتنیه چون کلمات رو خیلی راحت و رک توش به کار بردی و من واقعا خوشم میاد







فقط یه سوال این اسمایی که به کار بردی کجاییه ؟مال کدوم کشوره؟
راستی مصاحبه.م رو خوندی؟
کشور خاصی نیست

هیرادوناست
اگه یکی از همین کشورها بود که نمیتونستم اینقدر رک باشم
اسم ها هم مال زبان های مختلفه و بعضی هاش مال هیچ زبانی نیست و از خودم درآوردم
آره گلم خوندم
خب بیا استقلالی شو
اشکال نداره ایشالا مبارکشون باشه
آره راست میگی سوالا جالب بودن ممنونم من همیشه سعی میکنم صادق باشم
خشونت خیلی برام لذت بخشه حتی دربارش شعر هم گفتم
تو هرجوری بنویسی من جنبه دارم بخونمش
مگه تو اپ کردی که من بکنم؟!ببخشید ولی خیلی کار دارم شلید چند روز دیگه اپیدم!مامانمو که میدونی چطوریه!نمیذاره بیام!