بخش اول

سلام.

اسم من فرشته ناصری نیست، ولی از پنج شش سال پیش تا حالا، به این اسم وبلاگ نویسی کردم. استعدادم زیاد توی نوشتن شعر یا مطالب کوتاه ویژه ی وبلاگ جالب نیست، اما داستان های بلندم یه سر سوزن قابل تحمل تره. این هم حرف من نیست، حرف کسانیه که داستان هامو می خونن و باهاشون شوخی می کنن، مسخره شون می کنن، بهشون اضافه یا ازشون کم می کنن، اما در نهایت، اون مدتی که با داستان های من میگذرونن، بهشون خوش میگذره.

بعد از مدتها، تصمیم گرفتم یکی از داستان هام رو اینجا بنویسم. من رمان نویس قهاری نیستم (در واقع هیچ کدومشون رو تا حالا تموم نکردم یا حتی به ذهنم هم خطور نکرده که بخوام چاپشون کنم) اما فکر کردم شاید نوشتن اسطوره ی درخشش، محبوب ترین داستانم (البته برای خودم) باعث بشه لااقل این یکی رو تموم کنم. حداقل این فایده رو می تونه داشته باشه ... و وقتی اطرافیانم رو می بینم که چطور به چاپ بعضی چرت و پرت های کپی شده ی مسخره شون امید دارن، ته دلم قیلی ویلی میره که شاید مال منم یه روزی چاپ شد. هرچند، به نظر خودم که برای ذهن سانسورکننده ها زیادی سنگینه!!

اسم این داستان اسطوره ی درخشش، یا درخششه. the story of Scintillation. داستان در کل فضای مجازی داره، یعنی هیچ چیزش واقعی نیست، اما همین تخیلی بودنش قشنگش می کنه. یه داستان آرمانگرای به تمام معنا، که شاید خیلی ها خوششون بیاد و خیلی خیلی های دیگه هم ازش متنفر باشن. نظر سنجی رو گذاشتن واسه همین مواقع دیگه!!!!

سعی می کنم هر هفته، دو یا سه بخش از داستان رو قرار بدم. این بستگی به حال و هوای خودم داره که حس پر کردن جاهای خالی داستان رو داشته باشم یا نه. چون یکی از ایرادات من در نویسندگی، اینه که معمولا جاهای جالب رو زودتر می نویسم و بقیه ی قسمت ها رو خدا می دونه کی بنویسم!

نوشتنش رو خیلی وقت نیست شروع کردم و همون طور که گفتم، هنوز تموم نشده. ولی کل مسیر داستان مشخصه و صد البته، بسیار انعطاف پذیر. بنابراین نظرات شما، می تونه خیلی برای من مفید و یه جورایی حیاتی باشه ... فقط یه خواهش ازتون دارم. آدم می تونه حتی در مورد چیزی که ازش حالش به هم می خوره مودبانه و با ملایمت رفتار کنه (در این مورد می تونین به شخصیت های داستان من دقت کنین)، بنابراین هرچی دلتون خواست از داستان بد بگین، اما خواهشا، خواهرانه التماس می کنم، با ادبانه. ممنون از همه تون که وراجی هام رو تحمل کردین.

به امید خدا، اولین بخش داستان رو توی وبلاگ قرار میدم. برای خوندنش به ادامه ی مطلب برین.

بخش اول:

فصل اول= آمیزه ی زندگی (Modern)فصل دوم=ریشه های کهن (Classical)

فصل اول: آمیزه ی زندگی (Modern)

النا۱ خواب بدی می‌دید. خواب می‌دید جمعیتی عظیم، زیر پلی بزرگ و سیمانی ایستاده‌اند و با هم صحبت می‌کنند. او هم میان آنها بود، ولی نمی‌دانست چرا. همه‌ی مردم لباس سیاه‌رنگ پوشیده بودند و به رو‌به‌رو اشاره می‌کردند.

چند قدم جلو رفت. زیر پل، چیزی به چشم می‌خورد که شبیه چادر ولگردهای خیابانی بود. تکه‌ای پلاستیک سیاه معلق روی چند تیرک چوبی. به چوب‌ها، تکه‌های گوشتی به رنگ سرخ تیره آویزان بود و در گوشه‌ای از چادر، کپه ای استخوان سفید دیده می‌شد.

همین که توجهش به استخوان‌ها جلب شد، از اطرافش صدایی شنید. صدا شبیه زمزمه‌ی زنبورها از دوردست بود. جمعیت آهسته می‌گفتند: خیلی وحشتناکه ... چطور تونسته این کار رو با مردم بیچاره بکنه؟ ... تا حالا چند نفر به خاطر خوردن این گوشت‌ها مرده‌ن ...

ترس، النا را برداشت. حس می‌کرد چیز وحشتناکی در مورد این محل وجود دارد. انگار اینجا اتفاقاتی افتاده بود که به نحوی به او ربط داشت ...

هنوز گیج بود که صدای دیگری، درست زیر گوشش شنید: اینا گوشت آدمهاس ... فوری برگشت. آدریان۲ بود. چشمان سبزش از ترس تیره شده بودند و روی گونه‌هایش، خراش‌های زشتی دیده می‌شد.

النا نگاهش را از او برگرداند و دوباره به چادر خیره شد. به نظر نزدیک‌تر از چند لحظه پیش می‌آمد. ناگهان کسی جیغ کشید. النا به طور غریزی و هم‌زمان با مردم، سرش را بالا برد.

بالای پل، مردی تنومند و بزرگ ایستاده بود. بی‌نهایت بزرگ. موهایش فرفری و سیاه بود. وقتی سرش را برگرداند و جمعیت را نگاه کرد، النا توانست چشم‌هایش را ببیند. چشم‌هایی زردرنگ، مانند چشمان گرگ.

مرد وقتی النا را دید، دهانش را باز کرد و فریاد گوشخراشی کشید. از گوش‌های مردم خون بیرون زد. مرد خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت. وقتی آن را رو به جمعیت بالا آورد، انگار دنیا جلوی چشمان النا تیره و تار شد. آخرین تصویری که در ذهنش ماند، سر نیمه بریده‌ی آدریان بود که از آن قطره‌قطره خون سبز‌ رنگی می‌چکید ...

بعد، کسی آرام بازویش را فشار داد و صدایش کرد.

النا آهسته جا‌به‌جا شد. به خاطر اشک جمع شده در چشمانش، به سختی می‌توانست پلک‌هایش را نیمه باز کند. با همان حالت نیمه هوشیار، در تاریکی شب به بالا خیره شد. کسی که بیدارش کرده بود، موهای او را از روی صورتش کنار زد و دوباره پرسید: الن‌۳ جان، عزیزم، بیداری؟ النا بی‌اختیار لبخند زد و زمزمه کرد: آدریان، خودتی؟ مرد سرش را پایین برد و پیشانی او را بوسید: آره قربونت برم. بیدار شو ... خواب بد می‌دیدی؟ النا به تایید آه کشید و پلک‌هایش را روی هم فشار داد تا خواب از چشمانش دور شود: کی اومدی؟ - گفته بودم دیر می‌رسم ... فکر کردم بیدار می‌مونی ... - بیدار بودم. احساس کردم حالم خوب نیست، اومدم دراز کشیدم ... نفهمیدم چی شد که خوابم برد ... و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. آدریان نیم خیز شد و با لبخند گفت: حالا بلند شو، یه قهوه با هم بخوریم، بعدش با هم صحبت می‌کنیم.

***

صبح گرمی بود.

النا دو ساعت پیش بیدار شده بود و حالا داشت فکر می‌کرد که میز صبحانه را داخل خانه بچیند یا در حیاط. خیلی خوشحال بود. هروقت آدریان می‌آمد، النا حس می کرد از خوابی طولانی بیدار شده است. حس می کرد دوباره متولد شده است.

این لحظه‌ها متعلق به او بود و به هیچ عنوان نمی خواست خرابشان کند. از زمانی که یادش می‌آمد، او و آدریان در کنار هم بودند. از کودکی یاد گرفته بود که عاشق آدریان باشد و زندگی اش را وقف او کند. آدریان هفت سال از او بزرگ‌تر بود، و پدر و مادرش هردو در کودکی او مرده بودند. پس از آن، مراقبت از او به خانواده‌ی النا سپرده شده بود. پدر النا، آدریان را مثل پسر هرگز نداشته‌اش دوست داشت. گاهی النا به خاطر این توجه بیش از حد، به آدریان حسادت می کرد، ولی مدتی بعد همه چیز عوض شد.

وقتی پدرش خودکشی کرد و مادرش از غصه ی او مرد، النا سیزده ساله بود. به خوبی یادش می‌آمد زمانی که اموال پدرش را مصادره کردند و او را آواره، این آدریان بود که او را به خانه‌ی خودش آورد و پناه داد. سال‌ها با عشق خواهری، و بعد با مهر همسری. از همان زمان بود که النا سراپا شیفته‌ی او شد، و قسم خورد بیش‌تر از جانش او را دوست داشته باشد.

ولی آدریان نمی‌خواست محدود باشد. او انسان آزاد و فداکاری بود و هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواست. آدریان، بی‌نهایت عادل و از خودگذشته بود، و شغلش هم این را ایجاب می‌کرد. اما همین بود که زندگی‌شان را غم‌انگیز می‌کرد. النا آنقدر او را دوست داشت، که به هیچ نحوی از عشق او ارضا نمی‌شد. حتی وقتی در کنارش بود، حس می‌کرد خلایی بینشان است.

ولی الان زمان این حرف‌ها نبود. دوست داشت در این فرصت چند‌روزه، فقط به بودن در کنار او فکر‌کند، نه چیز دیگری.

***



۱. Elena در زبان روسی و اوکراینی به معنای هدیه‌ی خدا،
در زبان یونانی به معنای نورانی
۲. Adrian در فارسی باستان به معنای آتشکده، نام یکی از معابد زرتشتی در تهران
نام امپراطور روم در زمان خسرو اشکانی
۳. Elen در زبان سوئدی به معنای برق

فصل دوم=ریشه های کهن (Classical)

هوا خنک و لطیف بود. هنوز پاییز فرا نرسیده بود، ولی نسیم سردی از مرزهای جنوبی هیرادونا۱ می وزید و این سرزمین، خود را برای سرمایی طولانی‌تر از همیشه آماده می‌کرد.

شهر بندری کانتا۲، مانند همیشه شلوغ بود. تاجرانی که به زبان دیلی۳ و هیری۴ صحبت می‌کردند، کارگران پرکاری که جعبه‌های طوطی و سمور را جا‌به‌جا می‌کردند، ملوانانی که مشغول گپ زدن با مامورین گمرک بودند، و قاچاقچیانی که به دنبال دستیار می‌گشتند. هفته‌ی قبل، همین بندر میزبان سیصد کشتی خارجی بود که بیش‌تر آن‌ها از دیلانس۵ می‌آمدند. شایعه شده بود که لرد جدید دیلانس، سورتو لتکا۶، پس از کشتن رقیبانش و تصاحب تاج و تخت، وحشت بی‌سابقه‌ای را بر مردم کشورش تحمیل کرده است. مردم دیلانس، مردم زجرکشیده‌ای بودند. کشور فقیرشان پی‌درپی، تاوان خودخواهی‌ و خودپرستی‌ لردهایش را می‌داد. ولی به تازگی، مردم خبردار شده‌بودند که هیرادونا، با روی باز از شهروندان دیلانسی استقبال می‌کند. این بود که خودشان را به آب و آتش می‌زدند تا سریع‌تر از سایرین سوار کشتی شوند و زودتر از بقیه، حق مالکیت زمینی را در هیرادونا به دست آورند.

آدریان جزو این مردم نبود. او تا پیش از این، اشراف‌زاده ای بلندپایه بود، ولی بعد از به سلطنت رسیدن لرد لتکا و فرمان وی برای قتل تمامی اشراف‌زادگان، از ترس جانش و به طمع زندگی بهتر، تصمیم گرفته بود مهاجرت کند. برای او سخت بود که مانند مردم عامی لباس بپوشد، صحبت کند و بخورد. ولی در دو ماه اخیر، خیلی چیزها عوض شده بود. به همین دلیل، وقتی با همراهانش از کشتی زهواردر رفته پیاده شد و بابت کرایه‌اش فحش‌های غلیظی از خدمه شنید، ساکت ماند.

برای او حفظ هویت، اهمیت حیاتی داشت. هرچند حکومت هیرادونا، برای امثال او ارزش زیادی قائل بودند، ولی برای انجام برنامه‌هایش باید ناشناس می‌ماند. جاسوس‌ها همه‌جا بودند، و او به محلی احتیاج داشت که حمایتش کنند و امکانات کافی در اختیارش بگذارند.

نگاهی به محیط شلوغ بندرگاه انداخت و آرزوکرد همه‌چیز خوب پیش برود. روبه مانگو۷ و ری‌آ۸ گفت: اینجا نمیشه خیلی توقف کرد. فقط سه‌تا اسب بخرین و زود برگردین. تا لاکا۹راه زیادی داریم.

***


۱. Hereadieuna
۲. Canta
۳. Deilian
۴. Hereian
۵. Dillance
۶. Sorto Letka
۷. Mangow
۸. Ree-A
۹. Lacka

نظرات 2 + ارسال نظر
xaniar سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.axestoon1616.blogfa.com

========================================
=============###======##=======###======
=======#======##======##======###=======
======###=====#############==###========
========##=####===========#####====###==
========###===================######====
==###==##=======================###=====
===####===========================##=##=
====##====================###======###==
====#===================#######=====#===
===##===================########====##==
===#=====####===========#######======#==
===#======###==============##========#==
===##===========================#===##==
===##==========================#====##==
====##=======================##====##===
=====##==####============####=====##====
======##====##############=======##=====
=======###=====================###======
==========###===============###=========
============#################===========
===================###==================
===================###==================
===================###==================

عالیه عالی مث همیشه.

امیر حسام یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:14 ق.ظ

شما قلم زیبایی داری . فوق العاده بود .

بخش اول رو خوندم . جذاب و عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد