بخش چهارم

نکته: جواب نظرها رو اگه وبلاگ داشته باشین توی وبلاگ خودتون میدم.

بخش چهارم:

فصل هفتم=حس زندگی(Modern)

فصل هشتم= قصر (Classical) 

 

 

 

 

 

 

فصل هفتم=حس
زندگی(Modern)

رئیس پشت تلفن صحبت می‌کرد: اونا تکلیف ما رو مشخص نکردن ... قرار بود تا آخر هفته قرص‌ها رو از مرز رد کنن، اما انگار فراموش کردن بدقولی چه تاوان سنگینی داره، ما هم باید بهشون نشون بدیم که این‌جا چه خبره. دفعه‌ی دیگه، یاد می‌گیرن به حرفی که می‌زنن عمل کنن. و بدون این‌که منتظر جواب شخص پشت تلفن بماند گوشی را پایین گذاشت.

آدریان پشت سرش ایستاده بود. لب‌هایش را خیس کرد و مودبانه گفت: قربان ... رئیس به طرف او برگشت. - امکانش نیست این دفعه ازشون بگذرین؟ من فکر می‌کنم بهتر باشه هرچه زودتر محموله‌ها رو به بندر برسونیم. رئیس با لحن خشنی گفت: اونا باید بفهمن من کی هستم. من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنم وریتاس. یادت باشه. اگه غیر از این بود الان زنده نبودم. آدریان نفس آرامی کشید و دوباره گفت: رئیس، بهتره ازشون بگذرین. اگه فردا نریم بندر ... رئیس غرید: تو برای من تعیین تکلیف نمی‌کنی. حد خودت‌رو داشته باش. وگرنه باید حساب تورو هم برسم. آدریان مطیعانه سرخم کرد: چشم قربان. رئیس با رضایت غرغر کرد و از در بیرون رفت. آدریان دست در جیبش کرد و پشت سر او حرکت کرد.

***

وارد انبار شدند.

اطراف انبار پر از جعبه‌های سنگین سربی بود. آدریان می‌دانست محتویات آن‌ها چیست. مشروبات الکلی، مواد مخدر و قرص‌های روان‌گردان، و بعضی‌های دیگر، حامل اعضای بدن انسان بودند. می‌دانست که رئیس و باند حرفه‌ای‌اش، بیش‌تر از هر چیز دیگری از قاچاق اعضای بدن انسان سود می‌برند. خودش در چند دزدی شرکت داشت. وقتی از دور مراقبت می‌کرد، دیده بود که سه پسر و یک دختر جوان را دزدیدند. حالا چشم‌ها، کلیه‌ها، کبد،‌ قلب و ریه‌ی آن‌ها در یکی از همین جعبه‌ها بود.

آهی کشید و سرعتش را بیش‌تر کرد تا به رئیس برسد. رئیس در انتها‌ی انبار، مقابل مردی ایستاد. آدریان به اطرافش نگاه کرد. جز آن سه نفر، هیچ‌کس در انبار نبود. رئیس به آدریان، بیش از چشمانش اعتماد داشت. یک سال بود که وظیفه‌ی مراقبت از پایگاه را به او سپرده بود و همیشه آدریان پیش از همه، از وجود خطر در اطرافشان آگاه می‌شد. اگر بودن او نبود، آن‌ها تا به حال همه دستگیر و اعدام شده بودند.

رئیس با تشر گفت: اربابتون به وعده‌ش عمل نکرد. مردی که روی زمین به تیرک بسته شده بود سرش را بالا آورد. صورتش خونی بود و یک هفته‌ای می‌شد هیچ‌چیز نخورده بود. با صدای لرزانی گفت: من در مورد اونا هیچی نمی‌دونم ... قبلا هم بهتون گفتم ... تقصیر من نبود که ... رئیس روی پای او تف انداخت: تو اون‌جا بودی و وقتی پلیس جای ما رو پیدا کرد، اون لعنتی‌ها همه فرار کردن و ما رو تنها گذاشتن ... اگه اطلاعات اشتباه تو نبود الان دوتا از بهترین افراد من دستگیر نمی‌شدن ... مرد دوباره لرزید: خواهش می‌کنم ... من فقط مامور بودم به شما خبر بدم ... وقتی رئیس به پهلویش لگد زد ناله‌ای کرد و بلندتر از قبل گفت: باید ‌می‌رفتم ... نمی‌تونستم بمونم ... من بودم که مزاحم‌های شما رو کشتم ... رئیس خم شد و زمزمه کرد: در حال حاضر مزاحم‌ترین فرد این‌جا تویی، و باید خیلی زود این مشکل حل بشه ... سرش را بالا آورد و اسلحه‌اش را بیرون آورد. مرد ناله زد: نه ... رئیس اسلحه را به طرف قلب او نشانه رفت و شلیک کرد.

هیچ کدام از نگهبانان محوطه، در آن لحظه متوجه نشدند که صدای دو شلیک همزمان از انبار آمد.

رئیس مبهوت مانده بود. به مرد تیرخورده‌ی زیر پایش نگاه کرد. او غرق در خون بود و هنوز دستانش بسته بود. مشخص بود مرده است. نمی‌توانست شلیک کرده باشد. آرام برگشت و نگاهش به آدریان افتاد. وقتی دستش را بالا آورد، آدریان دوباره شلیک کرد.

رئیس افتاد. روی زمین، کنار دست قطع‌شده‌اش، چند لحظه لرزید و بعد مرد. نگاه خیره‌اش هنوز روی آدریان بود. آدریان بدون هیچ واکنشی، اسلحه را دوباره در جیبش گذاشت و به طرف در پشتی انبار رفت تا از راهی که فقط خودش و رئیس از وجود آن خبر داشتند فرار کند.

***

النا مقابل پنجره خوابش برده بود. وقتی صدای جیغ پرنده‌ای از بیرون آمد، ناگهان از خواب پرید. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و آهسته بلند شد.

مرتب کردن اتاق خیلی طول کشیده بود. آدریان دیروز رفته بود و کار اتاق‌ها را به او سپرده بود. وسایل کمی با خودشان آورده بودند، اما هنوز فرصت نکرده بود تمامش کند. زندگی در روستا کارهای اضافه‌ی دیگری داشت که بیش‌تر وقتش را می‌گرفت.

نگاهش را دور اتاق چرخاند و چند لباس را از روی صندلی پیانو برداشت. اصرار کرده بود پیانو در اتاق خودش باشد. آدریان اول مخالفت کرده بود - می‌دانست النا پیانو را به بهانه‌ی این‌که صدایش او را اذیت می‌کند به اتاق خودش می‌برد و تا دیروقت بیدار می‌ماند تا آهنگ‌های آن مدیر برنامه‌ی بی‌عرضه‌اش را بنویسد - اما نتوانسته بود در برابر اصرار او مقاومت کند. بعد از جر و بحث آن روزشان، دل النا را شکسته بود و باید حداقل این خواسته‌اش را عملی می‌کرد.

النا وقتی به یاد حرف‌های آن روز آدریان افتاد اخم‌هایش درهم رفت. با سرعت بیش‌تری لباس‌ها را مرتب کرد و در کمد جای داد. بعد مستقیم به طرف تلفن رفت و شماره گرفت. چند لحظه صبر کرد، بعد سر تکان داد و گوشی را گذاشت. فراموش کرده بود که هنوز تلفن را راه نینداخته بودند.

برگشت و موبایلش را از روی تختش برداشت. دکمه‌ی سه را نگه داشت و گوشی را کنار گوشش گرفت. پشت تلفن، تقریبا بلافاصله کسی گوشی را جواب داد: خانوم ویونیس، خیلی وقته منتظرتونم. باید با هم صحبت کنیم ... النا وسط حرف او پرید: آقای کورگو ۱، من زنگ نزدم که با هم قرار جدیدی بذاریم ... من به پیشنهادتون فکر کردم. - و حتما تصمیم گرفتین تا آخر ماه پول‌رو سرمایه‌گذاری کنین برای تبلیغ کنسرت ... - نه آقا. من منصرف شدم. نمی‌خوام بخونم. چند لحظه، هیچ صدایی نشنید. اما بعد، مرد با ناباوری گفت: نمی‌خواین بخونین؟ ... منظورتون چیه؟ النا موبایل را در دستش جابه‌جا کرد: ببینید، من و هم‌خونه‌م الان دیگه توی پایتخت نیستیم. اسباب‌کشی کردیم به لاناریا- ترا ... - لاناریا- ترا؟ حتما دیوونه شدین ... خانوم ویونیس شما در اوج شهرت هستین. برای این موقعیت زحمت زیادی کشیدین. من هم همین‌طور. نمی‌تونین به این راحتی ... النا روی تخت نشست و گفت: آقای کورگو، من درک می‌کنم ... اما این‌جا مسئولیت‌های بیش‌تری دارم. ما ... قراره بچه‌دار بشیم. و من فکر نمی‌کنم دیگه فرصتی برای خوندن داشته باشم. می‌دونم شما خیلی آرزو داشتین این کنسرت برگزار بشه ... ولی من وظایف دیگه‌ای دارم که باید انجام بدم. - خانوم ویونیس، شما دارین اشتباه می‌کنین. دارین موقعیت خوبی رو از دست می‌دین ... آقای ویونیس حتما می‌دونن که شما ... - ایشون اصلا راضی به کار کردن من نیستن. تا الان هم به خاطر دوری ایشون بوده که من ... مرد پشت خط عصبانی شد: خانوم، تصور می‌کنم شما فکر می‌کنین من بیکارم که وقتمو این‌جوری تلف کنم. دیگه از دست کارهای شما خسته شدم. من که معطل شما نیستم که مدام شل کن سفت کن درمیارین ... بهتره برین و به زندگیتون برسین. از همکاری با شما خوشحال شدم. و گوشی را قطع کرد.

النا لبخند زد و موبایل را پایین آورد. آقای کورگو حق داشت. النا زندگی ناآرامی داشت و این باعث می‌شد نتواند هر زمان که می‌خواهد کار کند، اما دیگر برایش اهمیتی نداشت. او به این‌جا آمده بود تا با آدریان باشد و فرزندشان را بزرگ کنند، و نیازی هم به درآمد خوانندگی نداشت.

نگاهی به پیانو که مقابلش بود انداخت. پیانو، یادگاری مادرش بود. سال‌ها پیش، پدرش پیانو را به عنوان هدیه‌ی سالگرد ازدواج برای مادرش خریده بود و هرچند مادر و پدرش هیچ‌کدام از آن استفاده نکردند، او و آدریان هر دو بلد بودند بنوازند. اما ارزش آن فقط به نت‌های خوشایندش نبود. پیانو شاهد، و گاهی میزبان عشق‌بازی‌های بی‌پایانی بود که النا تک‌تک لحظاتشان را به خاطر می‌آورد و دوستشان داشت ...

با صدای زنگ در از افکارش بیرون آمد.

***

وقتی آدریان را دید، ناخودآگاه به یاد صحبت‌های آن روزشان افتاد. نگاهی به سرتاپای او انداخت و با ناراحتی گفت: حداقل می‌تونستی تر و تمیزتر کارش‌رو تموم کنی که مجبور نشم این‌همه خون‌رو بشورم ... و از جلوی در کنار رفت: همین‌جا بندازشون. داخل نرو. آدریان کمی عقب ایستاد و کت سیاه، پیراهن سفید و شلوار لی‌ خونینش را درآورد: موقعیت بدی بود. خیلی بهش نزدیک بودم ... به او خیره شد: حالت خوبه؟ النا سر تکان داد: اول برو دوش بگیر، بعد با هم صحبت می‌کنیم.

***

روی تخت آدریان نشست: نتونستم پیرهن‌رو تمیز کنم. خون زیاد بود. انداختمش دور. آدریان شانه را مقابل آینه گذاشت و برگشت: عیبی نداره. مهم نیست. و کنار او نشست: هفت‌تیر رو گذاشتی سر جاش؟ النا سر تکان داد.

آدریان نگاه عمیقی به او انداخت و دستش را از پشت روی شانه‌های او گذاشت: خب، حالا حرفت‌رو بگو. - امروز به کورگو زنگ زدم. گفتم دیگه نمی‌خوام بخونم ... آدریان لبخند زد: خیلی خوبه. النا که سردی لبخند او را حس می‌کرد با ناراحتی گفت: آدریان، نمی‌خوام سقطش کنم. چرا باید این کار رو بکنم؟ مگه عیبی داره ما هم بچه داشته باشیم؟

آدریان کمی به او نزدیک شد: عزیزم، بچه داشتن عیبی نداره. مسئله مسئولیتشه ... تو باید قبل از قطع کردن قرص‌هات به من می‌گفتی. من نمی‌تونم پدر خوبی باشم. خودت هم می‌دونی. تا حالا اگه با هم ازدواج نکردیم فقط به خاطر این بوده که اگه اتفاقی برای من افتاد تو توی دردسر نیفتی ...

النا صورتش را به صورت او نزدیک کرد و در چشمان او خیره شد: آدریان، می‌دونم تو نگران منی. ولی هزار بار بهت گفتم، هزار بار دیگه هم میگم. فقط تو برای من مهمی، نه هیچ چیز دیگه. اهمیتی نمی‌دم همسری تو چه‌قدر سخت باشه ... من این‌طوری راضی‌ترم تا این‌که همیشه بخوام فکر کنم الان جنازه‌ی تو رو میارن ... من دوست دارم با تو زندگی کنم ...

آدریان مکثی کرد و دوباره گفت: من تو رو می‌شناسم الن جان. نمی‌خوام بیش‌تر از این وابسته‌ی من بش. احساس می‌کنم دیگه داره از عشق و علاقه میگذره ... من خدای تو نیستم ... النا آه کشید و گفت: آدریان خواهش می‌کنم دوباره شروع نکن ... من اینو نگفتم. اما ... تو باید به منم حق بدی. تو همیشه فقط به شهوترانی و آرامش این خونه فکر می‌کنی، اما من دوست دارم همسر باشم. دوست دارم مادر باشم. و ...

نمی‌دانست چه‌طور ادامه دهد. سرش را روی شانه‌ی او گذاشت: نمی‌خوام اینا رو با کسی به جز تو داشته باشم ... چرا تو هنوزم منو خواهر خودت می‌دونی؟ آدریان دستش را روی گونه‌ی او گذاشت: نه گل من ... این‌جوری نیست ... تو خیلی خیلی بیش‌تر از یه خواهر یا هم‌خونه برای من عزیزی ... اصلا کی گفته من فقط به شهوترانی فکر می‌کنم؟

النا سرش را بلند کرد و گفت: آدریان، می‌خوام نگهش دارم. توروخدا مجبورم نکن بندازمش ... من کار و شهرتم‌رو ول کردم تا توی این خونه باشم و بتونم بچه‌م‌رو بزرگ کنم ... اگه همسرت نیستم عیبی نداره. اما بذار حداقل مادر بچه‌ت باشم. این آرزو رو از من نگیر ... آدریان او را در آغوش گرفت: عزیزم من مجبورت نمی‌کنم. خیلی بهش فکر کردم. اگه فکر می‌کنی آمادگی مادر شدن‌رو داری من کی ام که بخوام وادارت کنم ... من به خاطر خودت گفتم. حالا چون تو موافق با سقطش نیستی، من حرفی ندارم. نگهش می‌داریم و با هم بزرگش می‌کنیم.

النا دست‌هایش را دور گردن او انداخت: واقعا؟ نظر خودت هم همینه؟ یا فقط به خاطر من ... - نه عزیز دلم. نظر تو هرچی باشه، نظر من هم همونه. وقتی اصرار داری، منم سعی می‌کنم بیش‌تر به استانداردهای یه پدر نزدیک بشم. و دستش را میان موهای خرمایی و بلند النا فرو برد: ما این تصمیم‌رو با هم می‌گیریم و با هم بچه‌مون‌رو بزرگ می‌کنیم. و گونه‌ی راست النا را بوسید.


۱- Curgo

فصل هشتم= قصر (Classical)

ریون ۱ مشغول مطالعه بود، که فردی وارد اتاق شد: قربان ... ریون سرش را بالا آورد: چی شده؟ - قربان، به اردوگاه غربی حمله کرده‌ن. ریون هول شد: چی؟ حمله کرده‌ن؟ - بله فرمانده. – کی حمله کرده؟ چطور؟ - هنوز مشخص نیست قربان. ظاهرا تعدادشون زیاد بوده. – افراد چی؟ اونا ... - نگران نباشین قربان. نباید دست کم بگیرینشون. همه سالمن. البته چند نفرشون مجروح شده‌ن. – همین الان می‌ریم اون‌جا.

***

ریون گفت: چطور ممکنه؟ اونا هفتاد نفر بودن و شما فقط بیست و سه نفر. افسر که به حال سربازان زخمی‌اش رسیدگی می‌کرد گفت: منم باورم نمی‌شد. ولی خدا بهمون رحم کرد. افراد یه‌تنه می‌جنگیدن. و به آدریان که مانگو در حال باندپیچی زخمش بود اشاره کرد: این سرباز جدیدا اینجا استخدام شده. اسمش آدریانه و اهل دیلانسه. از همه بیش‌تر مبارزه کرد. کارش هم فوق‌العاده بود. ریون رو به او سرتکان داد و به افسر گفت: کسی هم دستگیر شده؟ - بله. چهارنفرشون هنوز زنده‌ن. ولی اصلا حرف نمی‌زنن. - فردا صبح زود بیارینشون زندان قصر. خودتون هم بیاین پیش شاه، تا در موردش صحبت کنیم. - اشکالی نداره آدریان هم بیاد؟ و قبل از اینکه آدریان بتواند چیزی بگوید گفت: اون اولین کسی بوده که مهاجمین‌رو دیده. اولیشون توی اسطبل بوده. شاید بتونه کمکی بکنه. ریون گفت: حتما. فردا می‌بینمتون.

***

ساعت پنج و نیم صبح، آن‌ها در قصر بودند.

ریون تعظیم کوتاهی کرد و گفت: ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم عالیجناب. شاه آرکو ۲ گفت: این چه حرفیه؟ خوب شد اومدی. خودت توضیح بده جریان چیه. ریون آرام گفت: دیشب یه عده سرباز به اردوگاه غربی حمله کردن. چند نفرشون‌رو داریم، ولی هنوز نتونستیم چیزی ازشون دربیاریم. شاه آرکو زمزمه کرد: مطمئنم از اهالی مایاسن. جز اونا، کی می تونن باشن؟ - نه قربان. همراه اسیرها هیچ نشان ماه یا پنتاگرامی نبوده. به علاوه، قیافه‌هاشون هم شباهتی به مایاسی‌ها نداره. شاه گفت: این‌جا هم ازشون بازجویی کردین؟ - هنوز نه. - خیلی خوب. رو به تیرانی ۳ کرد و گفت: ازشون بازجویی کن. هرطور صلاح می‌دونی به حرفشون بیار. ما در دوران سختی هستیم. فقط کافیه شورشگر داخلی باشن، که لایکو باهامون قطع رابطه کنه و لرد لتکا هم علیهمون وارد عمل بشه. هر چقدر لازم بود شکنجه‌شون کن.

- احتیاجی به شکنجه نیست قربان. شاه آرکو به رو به رویش نگاه کرد. آدریان آهسته گفت: ببخشید پریدم وسط حرفتون، ولی چیزی در مورد اونا به ذهنم رسید. تیرانی به او چشم‌غره رفت، ولی شاه گفت: بگو. آدریان ادامه داد: من از دیلانس به اینجا اومده‌م. همین تازگی. و فکر می کنم سبک مبارزه‌ی اونا برام آشناس. - منظورت اینه که اونا دیلی هستن؟ - نه عالیجناب. خنجری که توی بازوی من رفت، از نوع خنجرهای غربی بود. این سلاح‌ها از مرزهای غربی دیلانس وارد می‌شن. مجوزشون فقط دست خود شخص لرده و تمام بار ارسالی مستقیما به قصر برده می‌شه. اگه خود لرد نیتش این بود، هیچ وقت چنین مدرکی به آدماش نمی‌داد ... ریون گفت: منظورت اینه که از کشورهای غربی بوده‌ن؟ - فکر نمی‌کنم. به احتمال بیش‌تر، واسطه‌ها بوده‌ن.

تمام تالار چند لحظه در سکوت فرو رفت. بعد تیرانی خندید: واسطه‌ها؟ احمقانه‌س. اون برده‌های پناهنده حتی نمی‌تونن عصا دستشون بگیرن، چه برسه به اینکه شمشیر بردارن و علیه دولت قدرتمند هیرادونا ... شاه گفت: چند لحظه ساکت باش تیرانی. و دوباره روبه آدریان گفت: تو میگی واسطه‌ها قوانین چند صد ساله‌شون‌رو زیر پا گذاشتن و نیت حمله به ما رو دارن؟ آدریان با خون‌سردی گفت: مدت‌هاست که هیچ‌کس از پناهنده‌های دریایی خبر نداره. همه فکر می‌کنن اونا سرشون به کار خودشون مشغوله و بین کشورها آروم و بی صدا تجارت می‌کنن. ولی من دلیل خوبی برای حرفام دارم. من یه اشراف زاده‌م.

وقتی ریون هم به او خیره شد، آدریان دست در گردنش برد و گردنبندش را بیرون آورد: مادر من فرد مهمی ... در حکومت دیلانس بوده و ... لرد لتکا از روی کینه و حسادت ... سه ماه پیش اون‌رو کشت ... به نظر می‌رسید در حرف‌هایش مردد است: من قبل از سلطنت سورتو لتکا، فرمانده‌ی تمام نیروهای تحت فرمان قلعه بودم ... وقتی لرد مادرم‌رو کشت ... از اون‌جا فرار کردم ...

شاه آرام سر تکان داد. آدریان ادامه داد: زمانی که فرمانده بودم، شوالیه‌های مرزهای جنوبی برام خبر آورده بودن که واسطه‌ها جزیره‌ای از دیلانس رو اشغال کرده‌ن و تصمیم دارن حکومت خودمختاری برپا کنن ... هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که تیرانی با خشم فریاد زد: حقیقت نداره! آدریان بدون توجه به او ادامه داد: و درنظر دارن انتقام تمام سال‌های بردگی‌شون‌رو از ملت‌ها بگیرن. ریون با عصبانیت گفت: این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه ... اونا فقط چندتا برده ... دو یا سه هزارتا ... آدریان با ملایمت گفت: دقیقا چهارصد هزار نفر.

شاه آرکو انگار لرزید. آرام گفت: شوالیه، تو داری ما رو از چیزی باخبر می‌کنی که احتمال حقیقتش یک در میلیونه ... - اما حقیقت داره. هر کدوم از افسرهای شما که مایل باشن ... به تیرانی نگاه کرد: می‌تونن برن و خودشون در مورد راست و دروغش تحقیق کنن.

***

آدریان در راهروی جنوبی قصر، همراه مانگو و ری‌آ بود.

مانگو گفت: دیوونه شدی؟ قرار نبود اینا رو بهشون بگی ... آدریان لبخند زد: نگران نباش. اهمیتی نداره اونا می‌خوان چی‌کار کنن. برای من، همین کافیه که شاه بهم اعتماد کنه و اوضاع یه‌کم شلوغ بشه که ... ری‌آ گفت: نقشه این نبود.

آدریان به او نگاه کرد: می‌دونم. ولی فکر بهتری به ذهنم رسید. اونا هیچ‌وقت یه دیلانسی‌رو بین خودشون قبول نمی‌کنن. همین تیرانی مشاور، چیزی نمونده بود منو با چشماش خفه کنه. ولی شاید بتونیم از همین سردرگمی‌شون استفاده کنیم. - ولی تو تمام حقیقت‌رو بهشون گفتی. - نه تمامش‌رو. اونا نمی‌دونن که چطور می‌شه حریف جادوی سیاه واسطه‌ها شد ... من هیچ وقت به دوستان خودم خیانت نمی‌کنم. مطمئن باش.

آهی کشید و آهسته‌تر از قبل گفت: شاه خودش کسانی‌رو می‌فرسته و حقیقت رو می‌بینه. بعد نیروهایی‌رو برای سرکوب کردن اونا تجهیز می‌کنه. ولی زمانی که خشم دوستان من در جزیره برانگیخته بشه، دیگه هیچ‌چیز جلودارشون نیست. به محض این‌که شاه سرگرم جمع‌آوری ارتش برای مقابله با اونا بشه، ما در پناه امنیت شاه، هرچقدر دلمون بخواد از خزانه برمی‌داریم و می‌ریم.

ری‌آ لبخند زد، ولی مانگو گفت: هیچ نیرویی حریف واسطه‌ها نمی‌شه ... - لزومی هم نداره. همه‌چیز همون‌طوری که الان هست پیش می‌ره. - و اگه اونا به هیرادونا حمله کنن ... - نمی‌کنن. تا زمانی که من اجازه ندم، اونا هیچ کاری نمی‌کنن. اینو همه‌مون خوب می‌دونیم. این‌بار، مانگو هم لبخند زد.


۱- Rion
۲- Arco
۳- Tyrannie

نظرات 6 + ارسال نظر
سانی جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 10:44 ق.ظ

سوینی تاد؟اسم فیلم نبود؟

پاسخ: آره فیلمه

سانی جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 08:31 ب.ظ

جیگ ساو دیگه کیه؟!

اره رو ندیدی؟
اگه ندیدی هیچ وقت نبین!!

کاترین دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 06:17 ب.ظ http://ianvampire.blogfa.com

سلام فرشته ی من!! خوبی دختر جون؟ چه خبرا؟؟! این مدت نتونستم زیاد نت بیام واسه همین ببخشید گلممممممممممممممممم!!
قالبشم عالیه!!!
راستی منم تو بلاگ سکای ثبت نام کردم مطالبم گذاشتم ولی نشونشون نمیده؟؟؟!
لینکتم کردم!!

سانی چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 07:57 ب.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

سلام
برای کاترین دعا کنین تا بتونه بازم برگرده
براش دعا کنین شما که دوستاشین...

کاترین پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 05:48 ب.ظ http://ianvampire.blogfa.com

سلام فرشته ی خوشکلم...
امروز آخرین روزیه که میتونم نت بیام...خواهرم گیر داده با باز شدن مدرسه ی لعنتی نذاره وب بیام.... از ته دلم از خواهرم متنفرم...چرا که شده مامور عذابم...
یکی از بهترین دوستام تو وب که از ته دلم دوستش دارم تو بودی فرشته جون... از اینکه این مدت به وبم اومدی و دلگرمی بهم دادی ازت ممنونم گلم...دیگه با نیومدنم به وبلاگ سامانتایی وجود نداره دیگه...هم کاترین میمیره هم سامانتا....
این تابستون یکی از بدترین تابستونا بود ولی وبلاگم و دوستام بهم دلگرمی دادن تو بدترین روزهای زندگیم وبلاگم شد دوستم....
برام دعا کن که بتونم خواهر فولاد زره ام رو راضی کنم...
شاید این آخری کامنتم باشه...برام دعا کن که بتونم برگردم،اگه خواستی احوالمو بدونی تو لینکهای وبلاگم یه وبلاگ به اسم "بیاتو"هستش از اون شمارمو بگیر...سانی هم شمارمو داره...
خداحافظ..

هانیه (سکوت خاموش) جمعه 14 مهر 1391 ساعت 01:25 ق.ظ


سلام مجدد

میگم این آدریان سیاست مدار خوبی بوده هااااااااا

بنده خدا کارش ژر استرسه ... ناراحتم برای النا


آره دیگه ...... زندگی سختی داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد