بخش دوم

بخش دوم:

فصل سوم= تنهایی (Modern) 

فصل چهارم=برای آینده (Classical)

فصل سوم= تنهایی (Modern)

آدریان برگه‌ی کاغذی را از روی پیانو برداشت و به آن خیره شد. خط اول آن را که خواند، با دلخوری گفت: این چیه؟

النا با پیش‌بند و دستکش ظرف‌شویی از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به آن طرف انداخت. زیر لبی گفت: از همه‌ی خبرهای این خونه فقط اینه که می‌فهمی ... به طرف آدریان رفت.

آدریان رو به او برگشت: قرارمون این بود که تو دیگه دنبال این کار نباشی ... النا شانه بالا انداخت: قراری نداشتیم. و به زمین خیره شد: وقتی تو نیستی، من چی‌کار می‌تونم بکنم جز فراموش کردن همه چی؟ - این‌جوری عزیزم؟ النا در چشمان او خیره شد.

آدریان که واقعا دلش برای چشمان سیاه معصوم او تنگ شده بود سعی کرد لبخندش را پنهان کند: من درک می‌کنم برات سخته ... باور کن فقط یه مدت کوتاهه ... ازمون خواستن تا یه ماه و نیم دیگه بیش‌تر مراقب باشیم ... النا آهی کشید و روی صندلی پیانو نشست: خودتم می‌دونی که آدمکشی هیچ‌وقت تمومی نداره. کسی مثل تو، باید همه ی زندگیش‌رو وقف این کار کنه ... وقتی دستت به خون این همه آدم آلوده‌س، تعجب نمی‌کنم که این‌قدر راحت می‌تونی دل منو بشکنی ... آدریان فوری روی او خم شد: اینو نگو عشق من ... همه‌ی مردم این شهر می‌دونن من چقدر تورو دوست دارم ...

النا چشمانش را بست تا آدریان اشتیاق نگاهش را هنگام بوسیدن پیشانی‌اش نبیند. آدریان زیر لبی خندید: من و تو آدم‌های گمنامی نیستیم. تو خواننده، من آدمکش ... فکرشو بکن، اونا حتی خبر دارن ما توی خونه چقدر شیطونی می‌کنیم ... النا بی‌اختیار لبخند زد، اما گفت: شاید اینا مال گذشته‌ها بوده. سال‌های پیش، اون موقعی که تصادف کردم و ماه‌های بعد از اون ... با یادآوری خاطرات آن دوران کمی سرخ شد: تا قبل از این‌که این کار کوفتی بشه همه‌ی زندگی تو. بدون این‌که متوجه باشد آرنجش را روی پیانو گذاشت و وقتی صدای کلیدهای آن بلند شد ناگهان از جا پرید.

آدریان با دقت به او خیره شد: النا، نمی‌دونم واقعا توی ذهنت چی می‌گذره، اما به قلبت اعتماد دارم. خسته به نظر میای... النا با نگرانی به او خیره شد. یعنی فهمیده بود؟!

آدریان روی شانه ی او خم شد و بند پیش‌بند را باز کرد: شاید بهتر باشه یه کم به خودت استراحت بدی ... پیش‌بند را درآورد و گفت: دستاتو بیار بالا. وقتی النا هردو دستش را بالا آورد، بدون توجه به کف روی دستکش‌ها، آن ها را درآورد و به آشپزخانه برد.

در آشپزخانه، روی ظرفشویی خم شد. حرف‌های النا ناراحتش کرده بود. او دیوانه‌وار النا را دوست داشت، اما حس می‌کرد به خاطر خود او هم که شده، باید خیلی ابرازش نکند. النا شدیدا وابسته‌ی او، و آدریان همیشه جانش در خطر بود ... مثل همیشه، با تمام احساس مردانگی‌اش سعی کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد. نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.

النا در هال نبود. سر تکان داد و خواست به اتاق برود که زنگ در را زدند. به طرف آیفون برگشت و گوشی را برداشت: بفرمایید ... بله ... بله خودم هستم ... چی؟ ... از کجا؟ ... بفرمایید بالا ... و دکمه را زد. لحظه‌ای بعد، دوباره پرسید: چطور؟ ... ماموریت از طرف کیه؟ از گوشه‌ی چشمش النا را دید که در چارچوب در اتاق ایستاده بود و به او خیره شده بود. ناخودآگاه دچار احساس گناه شد. با صدای آهسته‌تری گفت: بهتر نیست بدینش به یکی دیگه؟ چرا من؟ ... فکر نمی کنم الان بتونم بیام ... نه ... نه، البته که نه ... لب پایینی‌اش را گاز گرفت و به النا نگاه کرد. النا که نگاه نگران و شانه‌های افتاده‌ی او را دید آه کوتاهی کشید و دوباره به داخل اتاق رفت. واضح بود دوباره آدریان را تهدید به اخراج کرده بودند.

آدریان که دیگر نمی‌توانست مقاومتی بکند گفت: خیلی خب ... عیبی نداره. فقط چند لحظه منتظر بمونین ... تا ده دقیقه‌ی دیگه پایینم. شما توی لابی منتظر بمونین. آیفون را گذاشت و رفت تا برای یک بارِ ناراحت کننده‌ی دیگر، از النا خداحافظی کند و وعده‌ی شب را به او بدهد.

***

تمام دلخوشی‌اش به این بود که النا همه چیز را زود فراموش می‌کرد.

وقتی لباس‌هایش را درمی‌آورد، النا ساکت بود و وقتی به طرف او رفته بود، رویش را برگردانده بود. ولی حتی در بدترین شرایط روحی، همیشه یک بوسه‌ی طولانی و هوسبازانه ارضایش می‌کرد. لبخند می‌زد و لحظه‌ای بعد می‌خواست که خودش هم در آن مشارکت کند. چیزی که محال بود رخ ندهد.

وقتی برای چندمین بار زانویش را بالا آورد تا مانع فشار آدریان روی شکمش شود، آدریان به چشمانش خیره شد و گفت: با سکوتت آزارم میدی الن. قبلا این کار رو نمی‌کردی ... النا به او که رویش خوابیده بود خیره شد و چند لحظه بعد گفت: چیز مهمی نیست ... امروز چند تا ... حرکت ورزشی از تلویزیون یاد گرفتم ... فکر کنم بهم نساخته ... تو که رفتی سرم گرم بود، اما بعدش حس کردم عضلاتم زیادی کشیده شده‌ن ... آدریان پلک زد. مطمئن بود خود النا هم می‌داند که او حرفش را باور نکرده، اما چیزی نگفت. فکر کرد شاید او هنوز از دستش دلخور است که اجازه نمی‌دهد او مثل همیشه نزدیکش شود.

جابه‌جا شد و بازوهایش را دور النا حلقه کرد. آه کوتاهی کشید و گفت: امروز با همه‌شون صحبت کردم. بهشون گفتم دیگه نمی‌تونم این وضع‌رو تحمل کنم ... چشمان النا گرد شد. قبلا آدریان هیچ‌وقت چنین حرفی نزده بود!

به طرف او که حالا کنارش سر روی بالش گذاشته بود برگشت و امیدوارانه پرسید: خب؟ حتی قبل از این‌که آدریان ادامه‌ی حرفش را بگوید، می‌دانست خبر خوبی دارد. درخشش عجیبی در چشمان سبز او می‌دید که دیدنش بزرگ‌ترین خوشحالی زندگی او بود.

آدریان که نمی توانست در مقابل احساس او بی‌تفاوت باشد لبخند زد: کار سختی بود، اما بالاخره شد. قرار شد من از اون بخش بیام بیرون و به بخش دیگه‌ای منتقل بشم ... کارش خیلی سبک‌تره. شاید هفته‌ای یه بار، یا حتی ماهی یه بار ... النا بی‌اختیار خندید: آدریان ... صورت او را میان دستانش گرفت و چشم‌ها و گونه‌ها و لب‌هایش را غرق در بوسه کرد.

آدریان که نمی‌توانست نیش بازش را ببندد و از این موقعیت لذت می‌برد، آن قدر صبر کرد تا النا خودش خسته شد. وقتی چشمانش را باز کرد و گونه‌های سرخ النا و نگاه بچه‌گانه‌اش را دید، او را در آغوش گرفت و لب‌هایش را طولانی تر از همیشه بوسید. کمی خودش را جلو کشید و زمزمه‌وار گفت: فقط یه مسئله‌ای هست ...

لبخند النا محو شد: چی؟ - نگران نباش عزیزم، من بهشون گفتم مشکلی نیست، اونا هم این شرط‌رو گذاشتن ... ما باید از این شهر بریم. النا ابرو بالا انداخت: چرا؟ آدریان بازوهای او را دور خودش حلقه کرد و پاهایش را میان پاهای او برد: یه روستا شاید محل خوبی برای ما باشه. هرچی باشه مشکلات اون‌جا کمتره، ماموریت‌های کمتری پیش میاد ... منم بیش‌تر می تونم توی خونه پیش تو باشم. النا با تردید تکرار کرد: روستا؟ آدریان سر تکان داد: اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی از شهر دل بکنی، بهشون خبر بدم که نمی‌ریم ... بیا جلوتر. النا بدون این‌که متوجه باشد کمی خودش را به او نزدیک کرد و با اطمینان گفت: نه آدریان. هرجا تو باشی بهترین جا برای من اون‌جاس. فرقی نمی‌کنه شهر یا روستا ... صورتش را به صورت او نزدیک کرد و لب‌هایش را جمع کرد: فقط مهم اینه که تو توی خونه باشی ... وقتی آدریان لبخند زد و لب‌هایش را بوسید، ناله‌ی کوتاهی کرد و سرش را پایین برد. مثل همیشه، او فریبش داده بود. آدریان سرش را خم کرد تا بتواند در چشمان او نگاه کند و با هوشمندی گفت: دقیق‌تر بگو الن عزیز، توی تخت تو ...

***

فصل چهارم=برای آینده (Classical)

هنوز عصر نشده بود که به دشت ابریشم رسیدند.

آدریان پیاده شد و به طرف اسب مانگو رفت. مانگو سرش را روی اسب خم کرد و منتظر ماند. آدریان نگاهی به چشمان اسب، و لرزش زانوهایش انداخت و سر تکان داد: براش سنگین بوده ... زنده نمی‌مونه. ری‌آ با نگرانی پرسید: اسب‌های ما چی؟ می‌تونن ادامه بدن؟ آدریان به او خیره شد و لبخند زد: عجیبه که نگران این مسئله هستی. تقریبا به شهر رسیدیم. اگه نتونن به حال اولشون برگردن، اسب‌های دیگه‌ای می‌گیریم.

به مانگو اشاره کرد. مانگو از اسب پیاده شد، افسار و زین آن را برداشت و حیوان را به سمت چمن‌زارهای سرسبز هی کرد تا از آخرین ساعات عمرش لذت ببرد. بعد شانه بالا انداخت: خب؟ آدریان به اسبش اشاره کرد: تو می‌تونی سوار اون بشی. راه زیادی نمونده. من بقیه‌ی راه رو پیاده میام. ری‌آ نیشش را باز کرد: یادم نمیاد قبلا از این فداکاری‌ها کرده باشی ... وقتی آدریان به او خیره شد، فورا سرش را پایین انداخت.

آدریان با تشر گفت: می‌بینی که الان اوضاع فرق داره. منم اگه مجبور نبودم، هیچ‌وقت خودم‌رو توی چنین موقعیتی قرار نمی‌دادم که تو بتونی به این راحتی ... ادامه‌ی حرفش را نگفت. با ناراحتی سر تکان داد و دوباره به اسبش اشاره کرد: سوار شو مانگو. مانگو مطیعانه سوار اسب شد، چشم‌غره‌ای به ری‌آ رفت و به حرکت ادامه دادند.

***

محیط قهوه‌خانه شلوغ بود. آدریان نگاهی به اطراف انداخت، بعد به دوستانش اشاره‌ای کرد و وارد شدند. مسئول قهوه خانه به سراغشان آمد. مردی هیکلی با قیافه‌ای درهم بود. به میزی خالی در گوشه‌ی قهوه‌خانه اشاره کرد و فریاد زد: پسر، بدو بیا این‌جا. وقتی آدریان و همراهانش پشت میز نشستند، پسری دوازده ساله و بور به سمتشان دوید.

مانگو گفت: سه لیوان شراب سیب. و وقتی پسر رفت رو به آدریان کرد: برنامه‌ت چیه؟ آدریان آهی کشید و گفت: فعلا نمی‌دونم. اما به نظرم بد نیست بریم محل تعلیم سربازها. شنیدم اونجا به شوالیه‌ها پناه می‌دن و به خدمت ارتش درمیارنشون. این‌جوری حداقل یه‌جا برای ساکن‌شدن داریم، به علاوه‌ی امنیت، تا موقعی که یه نقشه‌ی درست و حسابی بکشم.

ری‌آ گفت: چرا مثل بقیه حق مالکیت زمین نمی‌گیری؟ آدریان جواب داد: به دو دلیل. اول این‌که رفتن به پادگان بی‌سروصداس و هیچ‌کس خبردار نمی‌شه، ولی برای گرفتن حق مالکیت باید بریم پیش مشاوران شاه، و من ترجیح می‌دم خیلی به قصر نزدیک نشیم، دوم... با صدای شکستن چوب و شیشه سرش را بالا برد و مانند بقیه به در قهوه‌خانه نگاه کرد.

مسئول قهوه‌خانه عصبانی بیرون رفت و بر سر اسب و دختر کنار آن فریاد زد: حواست کجاس؟ این بار چندمه که خراب‌کاری می‌کنی دختر؟ دختر با دستپاچگی گفت: معذرت می‌خوام آقای سیلیگور1 باور کنین تقصیر من نبود ...

آدریان دوباره تمرکز کرد و دستش را تکان داد تا دوستانش نگاهش کنند. وقتی آنها هم رویشان را برگرداندند ادامه داد: دوم این‌که حق مالکیت نیاز به اسکان دائم و پرداخت مالیات داره و ما هم این‌جا موندنی نیستیم. اگه مامورها بیان سراغمون، نمی‌تونیم دلیل خوبی جور کنیم. ری‌آ سر تکان داد: متوجه شدم. پس با این حساب خیلی هم از برنامه عقب نیستیم. - نه. ظرف مدت یک‌ماه کارمون این‌جا تموم می‌شه. بعد می‌تونیم خدمت وظیفه‌ی پاسداری آران2 رو بگیریم و از مرزهای مایاس3 رد بشیم، اما رفتن به لایکو4 سخت‌تره.

پسر خدمتکار آمد. آدریان صاف شد تا لیوان خودش را بردارد که دوباره صدای قهوه‌خانه‌دار بلند شد: این قرارمون نبود. قرار بود تو برای من ظرف بیاری، نه این آشغال‌ها. و چند بشقاب چوبی را جلوی دختر روی زمین پرت کرد.

پسر خدمتکار نگاهی به سینی خودش انداخت و وقتی نگاه آدریان و دوستانش را دید گفت: اون همیشه این‌طوریه. عرضه‌ی هیچ کاری نداره. با این حال ارباب می‌گه سفارشش کردن. آدریان جرعه‌ی اول را نوشید و گفت: همیشه میاد؟ - همیشه نه، اما بعضی وقت‌ها میاد و به خیال خودش بهمون کمک می‌کنه. از شرق میاد. آدریان نگاهی به دختر و قهوه‌خانه‌دار انداخت و پوزخند زد: گمون نکنم با بودن اون این‌جا آرامش داشته باشین. و لیوان را تکان داد: این که مست نمی‌کنه، نه؟ پسر سر تکان داد: نه قربان. اصلا. - پس یکی دیگه هم بیار. - چشم. پسر این را گفت و رفت.

مانگو گفت: زیاده‌روی نکن آدریان. سعی کن به اعصابت مسلط باشی. نگران نباش. همون‌طور که گفتی، همه چیز طبق نقشه‌ی تو پیش می‌ره.

***

از قهوه‌خانه بیرون رفتند. مانگو و ری‌آ سوار اسب‌هایشان شدند. آدریان هم می‌خواست سوار شود که ناگهان ایستاد.

مانگو برگشت: آدریان ... آدریان جواب نداد. فقط بی‌توجه به او، به سمت اسب خاکستری‌رنگی رفت که کمی دورتر از اسب‌های دیگر، ناشیانه به تیرک چوبی بسته شده بود. مانگو دوباره زمزمه کرد: آدریان... دیر می‌شه... آدریان لبخند زد: نگاه کن مانگو. خیلی قشنگه... تا حالا موجودی به این زیبایی دیده بودی؟ و دستش را آرام بالا برد و روی کتف اسب گذاشت: حیف صاحبش. مانگو گفت: آره قشنگه. حالا بیا بریم. و افسار اسبش را گرفت و برگرداند.

آدریان هم برگشت که برود، ولی چشمش به دختر که هنوز با قهوه‌خانه‌دار صحبت می کرد افتاد. مردد شد. این بار ری‌آ صدایش کرد: آدریان... آدریان به او اشاره کرد که ساکت باشد، و بعد آهسته شروع به باز کردن طناب اسب کرد.

مانگو و ری‌آ فوری به داخل قهوه‌خانه نگاه کردند. ولی کسی حواسش نبود. مانگو آهسته گفت: آدریان مگه دیوونه شدی؟ ولش کن بیا بریم. آدریان زمزمه کرد: فقط آروم حرکت کنین که از این‌جا دور بشیم. طناب را باز کرد و سوار اسب شد. اسب کمی تکان خورد، ولی صدا نکرد. آدریان افسار را گرفت و خواست اسب را برگرداند، که صدای بلندی از پشت سرش شنید: هی ... سراسیمه برگشت. پسرک خدمتکار با صدای جیغ‌جیغی گفت: اون اسب تو نیست ... و برگشت و دختر را صدا زد: خانوم ویونیس5 ... به محض این‌که دختر سرش را برگرداند، آدریان فریاد زد: بریم. مانگو و ری‌آ هم افسار اسب‌هایشان را کشیدند، هم‌زمان اسب‌ها را به تاخت درآوردند و ظرف ده ثانیه، کاملا از آن محل دور شدند.

***

وقتی از دشت ابریشم خارج شدند، آدریان سرعتش را کم کرد. خم شد و اسب را نوازش کرد و بعد با صدای بلند خندید.

مانگو تشر زد: دیوونه شدی؟ حالا ممکنه دنبالمون بیان... این چه کاری بود؟ آدریان به طرف او برگشت: نمی‌تونستم ازش بگذرم. اونا نمیان، نگران نباش. نمی‌دونن ما این‌طرف اومدیم. در ضمن، یادت نره که داشتن یه اسب خوب هم جزو نقشه‌س. مانگو و ری‌آ نگاهی به هم انداختند. بعد ری‌آ گفت: شانس بیاریم خوبه. دزدی توی روز روشن... هرچند برای دست‌گرمی بد نبود. به هم نگاه کردند و خندیدند.

***

نزدیک طلوع خورشید بود که شهر لاکا از دور نمایان شد.

آدریان بالای تپه‌ای متوقف شد، دستی به سر و گوش اسب کشید و منتظر رسیدن همراهانش ماند. وقتی ری‌آ و مانگو آمدند، به شهر اشاره کرد و پرسید: دروازه کدوم طرف شهره؟ ری‌آ گفت: شهرهای بزرگ هیرادونا دروازه ندارن. فقط یه حصار دورتادور شهره و چندتا راه عبور. از هر سمتی می‌تونیم بریم داخل ... - از کدوم طرف بریم؟ - فکر کنم بهتر باشه از سمت شمال یا جنوب بریم. مانگو به مخالفت او گفت: لازم نیست بیخود وقتمون‌رو تلف کنیم. قیافه‌مون کاملا نشون می‌ده دیلی هستیم. و به آدریان نزدیک شد: این روزها خیلی‌ها از دیل میان اینجا. لزومی نداره مخفی‌کاری کنیم. آدریان زمزمه کرد: جاسوس‌های لتکا ... - فکر نکنم تونسته باشن به لاکا نفوذ کنن. لاکا با جادوی لایکو محافظت می‌شه. آدریان به شهر خیره شد و اوضاع را در ذهنش سبک و سنگین کرد، بعد گفت: امنه. بریم. و به راه افتاد.

***


1. Sillygeaur
2. Aran
3. Mayas
4. Layco
5. weuniss

نظرات 6 + ارسال نظر
سانی پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 05:22 ب.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

اومدممممممممممم
این جا واقعا" فوق العاده شده!!!!1
تبریکککک

سانی جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 11:31 ق.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

اره فیلمش که واقعا" خونین بود!

hoda یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.poem75.blogfa.com

عالللللللللللللللللللللی بود عزیزم این وبلاگت هم خیلی خشگله

هانیه پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 11:06 ب.ظ http://sokoo0oot.blogfa.com

سلام خانم مشهور با نام فرشته

خوبید ؟

ممنون که به وبلاگم سر زدید

با افتخار لینک شدید

قسمت اول رو خوندم به نظر جالب میاد

اونقدر جذاب هستش که بتونه آدم رو به خندن ادامــه داستان وادار کنه

میخونم برای تک تک قسمت ها نظرمو میگم

امیدوارم با انرژی تمام ادامه بدید

هانیه شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:28 ب.ظ http://sokoo0oot.blogfa.com

قسمت دوم رو هم خوندم

عالی بود

راستی موستون هم خیلی قشنگه @};-

امیر حسام یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:23 ق.ظ

من آدم حسودی نیستم اما تو این یه مورد به آدریان حسودیم شد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد