بخش ششم

 

 

 

از این به بعد منم مثل دوستان عزیز، 

صبر می کنم نظرها به تعداد خاصی برسه

بعد آپ می کنم

پس همچین درست و حسابی نظر بدین ها

دل این دوست پیر رو شاد کنین   

 

 

 

نکته: 

جواب نظرها رو اگه وبلاگ داشته باشین توی وبلاگ خودتون میدم 

دوستتون دارم

برین ادامه ی مطلب ...

اگه * ف ی ل ت ر * شدم بیاین اینجا

بخش ششم:

فصل یازدهم = خاطرات النا  (modern)

فصل دوازدهم = برنامه ی جدید (classical) 

 

   

 

فصل یازدهم = خاطرات النا (modern) 

 

النا همه‏چیز را به یاد می‏آورد. درست مانند ورق زدن یک کتاب، تمام آن اتفاقات برایش زنده بودند ...

***

باران شدیدی می‏بارید.

النای شانزده ساله در آستانه‏ی ورود به دانشگاه بود. بعد از اتفاقات گذشته و از دست دادن پدر و مادرش، تا مدتی طولانی به لحاظ تحصیلی افت کرده بود، اما حالا دوباره توانسته بود به روزهای اوجش برگردد. برادر مهربانش هزینه‏ی چندین کلاس خصوصی را برایش تامین کرده بود تا بتواند به جبران گذشته، دو کلاس آخرش را جهشی بخواند و دوسال زودتر از بقیه‏ی هم‏سالانش به دانشگاه برود. حتی برای دانش‏آموز باهوشی مثل او، این‏کار خیلی سخت بود، اما با وجود آدریان و حمایت‏های شبانه‏روزی‏اش، النا از انجام سخت‏ترین کارها هم لذت می‏برد. دوست نداشت او را ناامید کند و به هر قیمتی، همان سال به دانشگاه می‏رفت تا حداقل بخشی از زحمات او را جبران کرده باشد. دستش را به طرف خودرویی تکان داد تا ترمز کند و سراسیمه رد شد. پشت سرش، مردم می‏دویدند و دستپاچه در چاله‏های آب می‏افتادند.

جایی تقریبا خارج از شهر، دانشکده‏ی علوم زیستی دانشگاه ملی قرار داشت. از دور و در آن مه و باران، ترسناک به نظر می‏رسید.

***

وقتی ثبت نامش به پایان رسید، از در دانشگاه بیرون آمد و نفس عمیقی کشید.

از عصبانیت سرخ شده بود. خانمی که مسئول ثبت نام استعدادهای درخشان بود با لحن تندی گفته بود: شما چه انتظاری باید داشته باشین؟ این‏جا دانشگاه رسمی و بزرگ‏ترین دانشگاه کشوره. با توجه به وضعیتتون شما نمی‏تونین رشته‏ای بالاتر از این ثبت نام کنین ... النا که از کوره دررفته بود پرخاش کرده بود: ببینین، من پنج ساله که دارم تلاش می‏کنم. بهترین امتیاز رو بین هم‏مدرسه‏ای‏هام دارم. می‏تونم چیزی بهتر از حشره‏شناسی قبول بشم ... و زن شانه بالا انداخته بود: ظاهرا حرف زدن با شما فایده نداره خانوم ویونیس. لطفا تشریف ببرین. من دیگه با شما صحبتی ندارم. یا با والدینتون میاین برای ثبت نام توی همین رشته، یا باید از خیر ثبت نام در دانشکده‏ی ما بگذرین.

و النا کوتاه آمده و عذرخواهی کرده بود. چاره‏ی دیگری نداشت. او والدینی نداشت که بتوانند به میزان لازم از او حمایت کنند، و آدریان ... خودش عاشق این رشته بود. قبل از دفاع از النا، از آن زن دفاع می‏کرد تا به النا ثابت کند حشره‏شناسی هم رشته‏ی تنفرآوری نیست ...

به خودش لرزید و راه افتاد تا از عرض اتوبان رد شود. آن طرف خیابان ایستاد، برگشت و نگاهی به دانشکده انداخت. آه کوتاهی کشید و با نارضایتی آمیخته با آرامش، به راهش ادامه داد. حداقل در یک دانشگاه معتبر قبول شده بود و زحماتش بر باد نرفته بود. این چیزی بود که باید به آن فکر می‏کرد.

نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید یک تاکسی یا حتی خودروی شخصی ببیند، اما در آن اتوبان پهن که در روزهای عادی ترافیک وحشتناکی داشت، هیچ کس نبود. کلاهش را بیش‏تر روی سرش کشید و با سرعت بیش‏تری راه افتاد تا زودتر به خانه‏شان در مرکز شهر برسد.

او واقعا حشره‏شناسی را دوست نداشت. دوست داشت در رشته‏ای مانند میکروبیولوژی یا ژنتیک گیاهی ثبت نام کند، اما ظاهرا این خواست خدا نبود. اگر ثبت نام نمی‌کرد، آدریان می‌فهمید، دعوایش می‏کرد و اجازه نمی‏داد آخر هفته با دوستانش به کنسرت لیونا مک تارتی 1 برود، جایی که اغلب می‏رفتند.

به یاد آدریان افتاد و دست در جیبش کرد. وقتی شکل عجیب کلید را با انگشتانش حس کرد، لبخند زد. آدریان این موقع روز خانه نبود. درواقع، از زمانی که در شهرداری به عنوان مامور ناظر استخدام شده بود، معمولا روزها به خانه نمی‏آمد. او هر دوماه یک‏بار تغییر شغل می‏داد و همیشه از کارش ناراضی بود. حقوقش به زحمت جوابگوی زندگی و ولخرجی‏های خواهرش می‏شد. اما النا نمی‏توانست خودش را عوض کند. همیشه دلش می‏خواست بهترین لباس‏ها را بپوشد، با بهترین افراد رفت‏وآمد کند، بهترین غذاها را بخورد و به بهترین جاها برود. سال گذشته، در چند نمایشگاه ملی و بین‏المللی شرکت کرده بود و به خاطر ظاهر آراسته‏اش جوایزی برده بود. همین سه هفته پیش بود که از سفر دور دنیا برگشته بودند، و آدریان هرچند از کارهای او راضی نبود، اما چون دوستش داشت و نمی‏خواست ناراحتی او را ببیند، هر روز بیش‏تر از قبل تلاش می‏کرد تا بتواند امکانات بیش‏تری برای او فراهم کند.

به این‏ها که فکر می‏کرد، بیش‏تر به این نتیجه می‏رسید که شاید قبول شدن در همین رشته برایش خیلی بهتر بوده است. حداقل این‏طوری آدریان خوش‏حال می‏شد. اتفاقی که یک سال بود نیفتاده بود.

***

باران هر لحظه شدیدتر می‏شد.

راننده‏ی اتوبوس، خسته به نظر می‏رسید. ساعت‏ها بود رانندگی کرده بود و مسافرانش را از سفری طولانی، از جنوب کشور به پایتخت برمی‏گرداند. شب قبل، پسرش خبر داده بود که همسرش زایمان ناموفقی داشته و حالا در کماست. از فکر و خیال بیش‏ازحد، نتوانسته بود بخوابد و حالا با این‏که سریع‏تر از قبل می‏راند تا زودتر به ایستگاه برسد و بتواند زودتر خودش را به بیمارستان برساند، پلک‏هایش سنگین بودند و هرچند دقیقه یک‏بار روی هم می‏افتادند.

نگاهی به انتهای جاده‏ی محو انداخت و کورسوی چراغ‏های شهر را دید. حتما وضعیت اضطراری اعلام شده بود که این وقت روز چراغ‏ها را روشن کرده بودند، شاید هم آفتاب غروب کرده بود. با وجود این مه غلیظ، حتی مشکل می‏شد گفت چه‏قدر تا شهر فاصله دارد. به هر حال، آن‏چه اهمیت داشت این بود که در جاده‏ی خلوت منتهی به پایتخت، هیچ خودرو یا عابر پیاده‏ای دیده نمی‏شد. لحظه‏ای چشمانش را بست و فکر کرد:

می‏توانست خودش را در بیمارستان ببیند که به دنبال همسرش می‏گردد. از این اتاق به آن اتاق می‏دوید و او را صدا می‏زد، تا عاقبت نگاهش به یک پزشک افتاد. مطمئن بود پزشک، از همسرش خبر دارد. به طرف او دوید: آقای دکتر ... آقای دکتر همسرم ...

دکتر به طرف او برگشت. روی سینه‏اش پر از لکه‏های خون بود. با ناراحتی سر تکان داد: متاسفم، نتونستم نجاتش بدم ... همسرتون از دنیا رفت. مرد با ناباوری سر تکان داد، و ناگهان از پشت سرش صدایی شنید: شان 2 ... مرد برگشت.

همسرش بود. مرد با حیرت گفت: نیکا 3 ؟؟ ولی ... دکتر گفت ... دوباره برگشت و نگاه کرد. هیچ‏کس پشت سرش نبود. به همسرش خیره شد: نیکا؟؟ تو .. تو مردی؟ همسرش با آرامش سر تکان داد: نه شان ... نه ...

و لحظه‏ای بعد، چشمانش سرخ شده بود.

غرید: تو می‏میری!!

شان ترسید و عقب پرید. همسرش با صدای گوش‏خراشی جیغ کشید: مواظب باش.....!!!!!!

و شان از خواب پرید و به موقع پایش را روی ترمز گذاشت. ترسیده بود و قلبش تندتند می‏زد. زن جوانی که جیغ کشیده بود با ترس گفت: اون دختر ... اون ... صدایش می‏لرزید. شان که رنگ به چهره نداشت، به زحمت دستش را به طرف دکمه‏ای برد و در اتوبوس را باز کرد. زن جوان و چند نفر دیگر، با عجله از اتوبوس پیاده شدند. شان چشمانش را بست و دعا کرد اتفاقی برای آن دختر نیفتاده باشد.

***

آدریان در حسابداری تسویه‏حساب کرده بود و داشت از ساختمان بیرون می‏آمد که موبایلش زنگ خورد. آن را کنار گوشش گرفت و جواب داد: بله؟ ... بله بفرمایید ... و چند لحظه بعد، رنگ از چهره‏اش پرید.

خودش هم به یاد نمی‏آورد با چه زحمتی خودرویی را متوقف کرده و خواسته بود او را به بیمارستان برساند. به یاد نمی‏آورد با چه عجله‏ای و بدون حساب کردن کرایه‏ی ماشین از پله‏های بیمارستان بالا رفته بود، پرستارها و مامور انتظامات بیمارستان را کنار زده بود و با حسی غیرطبیعی، یک‏راست به آی سی یو رسیده بود.

تنها زمانی به خودش آمده بود که از زبان دکتر شنیده بود حال النا خوب است. نفس عمیقی کشیده و به دکتر خیره شده بود. دکتر گفته بود: شما نباید الان این‏جا باشین آقا. بیاین بریم دفتر من. حال خواهرتون خوبه ... صبح به بخش منتقل می‏شه. اون موقع می‏تونین ببینینش. و دستش را بالا برده بود تا خواهش آدریان را رد کند. آدریان که چاره‏ای نداشت، همراه او به دفترش رفته بود، فرم‏های لازم را پر کرده بود و شب را روی صندلی‏های مجاور آی سی یو خوابیده بود.

حالا صبح شده بود و النا را به اتاقی نورگیر، در طبقه‏ی سوم بیمارستان منتقل کرده بودند. هنوز به هوش نیامده بود، اما پزشک وضعیتش را طبیعی اعلام کرده بود. هردو دست النا شکسته بود و به سرش هم ضربه خورده بود. قفسه‏ی سینه‏اش را جراحی کرده بودند تا قطعه‏ی شیشه‏ای را که چیزی نمانده بود در ریه‏اش فرو برود درآورند، اما حالا حالش خوب بود. یک هفته‏ی دیگر مرخص می‏شد و طبق گفته‏ی پزشک، تا دو ماه دیگر به وضع طبیعی خودش برمی‏گشت.

آدریان وارد اتاق شد و به طرف النا رفت. سرش را روی او خم کرد و آرام صدایش کرد: النا ... گلم ... دستش را روی صورت او گذاشت: عزیزم ... الن جان ... پرستاری کنارش ایستاده بود. گفت: به خاطر داروهاس. اگه به هوش بیاد ممکنه درد داشته باشه. واسه همین بهتره بیش‏تر استراحت کنه. آدریان سرش را بالا آورد و به پرستار نگاه کرد: کی می‏تونه صحبت کنه؟ پرستار سینی لوازم کارش را روی میز گذاشت و سرنگی را در سرم النا فرو برد: احتمالا تا شب بیهوشه. ولی اون موقع داروشو قطع می‏کنیم. شب به هوش میاد. آدریان زیرلبی گفت: ممنون. پرستار باند و قیچی را از روی سینی برداشت و پیراهن النا را باز کرد: بهتره شما برین بیرون شاید تحمل دیدنش‏رو نداشته باشین. آدریان سر تکان داد: نه، می‏خوام کنارش باشم. دوست ندارم ... و ساکت شد.

پرستار متوجه چیزی نشده بود و کارش را انجام می‏داد، اما آدریان زیرلبی به خودش لعنت فرستاده و از اتاق بیرون رفته بود.

روی صندلی راهرو نشست و دوباره به خودش لعنت فرستاد. چیزی که آدریان باید در آن لحظه می‏دید، زخم عمیق و سرخ‏رنگ روی سینه‏ی النا بود. زخمی که حاصل بریدگی آن قطعه شیشه‏ی کف خیابان بود و جراح آن را خارج کرده و محلش را سی بخیه زده بود. مسئله‏ی مهم، آن زخم بود و بخیه‏ها و اثر احتمالا ماندگارش، اما آدریان این را ندیده بود. در آن لحظه، توجهش به چیز دیگری جلب شده بود ...

برای سومین بار به خودش لعنت فرستاد و سعی کرد آن تصویر را از ذهنش دور کند. چطور توانسته بود وقتی النا در چنین وضع بدی قرار داشت، به چنین مسئله‏ی شرم‏آوری فکر کند؟

***

شب، النا به هوش آمد. آدریان بالای سرش بود و با لبخند زیبایی، تولد دوباره‏اش را تبریک می‏گفت. اما درخششی در نگاهش بود که النا حتی با این‏که نیمه‏بیدار بود، متوجه آن شد.

روزهای بعد، روزهای عجیبی بودند.

آدریان ایستاده و به النا خیره شده بود که مقابل او، به کمک پرستار لباس‏های بیمارستانش را تعویض می‏کرد تا بعد از دو هفته‏ی مقرر به خانه برگردد. هنوز متحیر بود. باورش نمی‏شد که در این مدت، این‏قدر نسبت به او بی‏توجهی کرده بود. مسئله فقط بلوغ او نبود. چیزی خیلی بیش‏تر از این‏ها بود ...

او همیشه به النا به چشم خواهرش نگاه کرده بود و تا قبل از این اتفاق، هنوز هم متوجه نشده بود که حالا النا فقط یک خواهر کوچک‏تر نیست. النا در این مدت کوتاه و زمان‏هایی که او کنارش نبود، چنین دختری شده بود و او نفهمیده بود ... برایش ناراحت‌کننده بود که النا در کنارش زندگی می‌کرد و او اوقات فراغتش را در کلوب‌هایی می‌گذراند که دخترانش نصف او زیبایی و احساسات نداشتند. دخترانی که تمام فکر و ذکرشان داشتن یک رابطه‌ی آتشین و یک شب لذت‌بخش بود و حتی یک لحظه، به مصنوعی بودن لبخند آدریان یا به بیش از حد تحریک کردنش فکر نمی‌کردند ...

چیزی که اگر النا بود، همان لحظه می‌فهمید ...

حتما می‌فهمید. چون از همان روز که به خانه برگشتند، از آدریان خواست وسایل اتاق کارش را به اتاق خواب منتقل کند تا او هم بتواند اتاقی مختص خودش داشته باشد. شب‌های قبل، آدریان برادرش بود و وقتی کنار هم می‌خوابیدند، موهایش را نوازش می‌کرد و در مورد فردای موفقش صحبت می‌کرد، اما از آن زمان به بعد، نگاه آدریان با همیشه فرق کرده بود و النا دلیلش را حدس می‌زد. با وجود این‌که هیچ‌وقت اهمیتی به این چیزها نمی‌داد، از وقتی اولین نشانه‌های بلوغ را دیده بود، نگذاشته بود آدریان بدنش را ببیند. تصور می‌کرد حالا که پدر و مادرش را از دست داده، باید این دوران را به تنهایی بگذراند و بعد از اتمام تحصیلش، از آدریان جدا شود. اما آدریان درست در وسط این دوران متوجه شده بود. فهمیده بود که النا حالا چه‌قدر توانایی میزبانی یک هم‌بستر را دارد، و النا هم کم و بیش خبر داشت که آدریان چه‌قدر شهوت‌پرست است. امکان نداشت اگر توجهش به اندام او جلب شده باشد، دیگر بتواند به راحتی آن تصویر را از ذهن او پاک کند.

و همین‌طور هم بود.

آدریان وقتی ملافه‌ی روی تخت او را انداخت، به طرف او برگشت: من هنوزم نفهمیده‌م این‌کار چه ضرورتی داره ... اگه کنار خودم باشی بهتر می‌تونم بهت رسیدگی کنم، اگه دردی چیزی ... النا به دیوار تکیه داد: نه، این‌طوری راحت‌ترم. بالاخره تو هم پسر بزرگی هستی دوست داری اتاق خوابت مخصوص خودت باشه تا هر بلایی دلت می‌خواد سرش بیاری ... آدریان اخم کرد: کی گفته؟ و فوری ادامه داد: منظورم اینه که کی گفته می‌خوام هر بلایی دوست دارم سر اتاقم بیارم؟ النا لبخند زد و خواست وارد اتاق خودش شود که آدریان به طرفش آمد و بازویش را گرفت: تو داری به خودت سخت می‌گیری. و با او وارد اتاق شد.

وقتی النا را روی تختش نشاند، گفت: من هنوزم فکر می‌کنم این‌کار اشتباهه. النا به چشمان سبز او خیره شد و حس کرد در نگاهش غرق می‌شود. زیرلبی گفت: این‌رو خیلی وقت بود می‌خواستم بهت بگم، اما فرصتش پیش نیومده بود. همیشه تا دیروقت سر کاری ... - دیگه نیستم. النا با حیرت سر تکان داد: منظورت چیه؟ دوباره ... می‌خوای شغلتو عوض کنی؟ آدریان آه کوتاهی کشید: نه ... و کنار او نشست: احساس می‌کنم باید یه مدت کنار تو باشم. تو به مراقبت نیاز داری ... اون روز از شهرداری استعفا دادم، اما ... دستش را با حالتی مردد روی تخت جابه‌جا کرد: فعلا نمی‌خوام برم دنبال کار. النا نگاهش را به زمین دوخت: پس فکر کنم بهتره بهت بگم ... من ... فکر کردم بهتره ... منم ... برم سر کار.

آدریان اخم کرد: چی؟ النا نگاهش کرد: می‌خوام برم سر کار. دانشگاه هم خرج داره ... تو هم که نمی‌تونی تنهایی ... آدریان دست‌های او را گرفت: تو نیازی به کار کردن نداری النا. اونی که وظیفه‌شه هزینه‌ی زندگی رو تامین کنه منم. تو نباید کار کنی. تو فقط وظیفه‌ت بانوی خونه ... ساکت شد و حرفش را طور دیگری ادامه داد: واسه کار کردن تو زوده. هرموقع احساس کردم اون‌قدر بزرگ شدی که بتونی، اون موقع در موردش حرف می‌زنیم.

النا به پایین نگاه کرد، جایی که دستان آدریان دست‌هایش را محکم گرفته بود. لب‌هایش را خیس کرد: آدریان ... من ... احساس می‌کنم ... می‌شه ... دوباره به او نگاه کرد: می‌شه یه کم بخوابم؟ آدریان که از لحن صحبت او حیرت کرده بود آرام گفت: بخوابی؟ ... معلومه. چرا نمی‌شه؟ ... دستان او را رها کرد و ملافه‌ی روی تخت را کمی پایین کشید: بیا ... دراز بکش ... النا کمی جابه‌جا شد: اگه ممکنه تو برو ... آدریان سر تکان داد: سر و صدا نمی‌کنم. بخواب. - نه ... می‌خوام تنها باشم. مزاحم تو هم نشم. - تو مزاحم من نیستی الن. بخواب. من باید بالای سرت باشم. - آدریان خواهش می‌کنم برو بیرون. می‌خوام تنها باشم ... می‌خوام یه ساعت تنها باشم توی اتاق خودم ... آدریان به چشمان او خیره شد: واقعا؟ النا وقتی به چشمان او نگاه کرد بغض گلویش را گرفت و به ناچار سرش را پایین انداخت. - نمی‌رم بیرون النا. نمی‌دونم این‌همه اصرار تو برای دور بودن از من چیه ... اتاق جدا ... درآمد جدا ... اما می‌خوام بهت ثابت کنم که من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. اون‌قدری که فکر می‌کنی ... با من بودن بد نیست ... بخواب. النا روی تخت خوابید، پشتش را به او کرد و چشمانش را بست. فکر کرد: خدایا ... نمی‌شه ... دیگه مثل قبل نمی‌شه ...

(ادامه دارد)

 

1- Liona Mc. Tarty 

2- Shan 

3- Nicca

 

 

 

 

  

 

فصل دوازدهم  = برنامه ی جدید (classical) 

 

 

آدریان متحیر گفت: من؟ چرا من؟ تیرانی که از حیرت او خوشش آمده بود گفت: دستور خود شاه بود. فکر می‌کنن شما بیش‌تر می‌تونین برای جاسوسی در جزیره‌ی اشغال‌شده‌ی کشورتون مفید باشین ... با تمسخر حرف می‌زد. آدریان نگاهی به اون، و به همراهانش مانگو و ری‌آ انداخت. فکر این را نکرده بود.

تیرانی قدمی به طرف او رفت: نکنه می‌ترسی؟ یا شاید تمام حرف‌هات دروغ بوده، هان؟ آدریان با خشم گفت: نه. نبوده. لحظه‌ای، خشمش بر احساسات دیگرش غلبه کرد. تیرانی درخشش عجیبی را در چشمان آبی او دید و بی‌اختیار ترسید. آهسته و با من‌و‌من گفت: معذرت می‌خوام ... ولی این خواسته‌ی شاه بود ... مانگو ضربه‌ای به بازوی آدریان زد. آدریان که فهمید خودش را لو داده، فوری سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و با لحن مودبانه‌ای که از آن متنفر بود گفت: متاسفم. بله البته که ما باید بریم ... این‌جوری صداقت ما نسبت به عالیجناب آرکو ثابت می‌شه و هم این‌که ... مطمئنا با حضور ما این ماموریت موفق‌تره ... ری‌آ خواست چیزی بگوید که آدریان دستش را به علامت نفی بالا برد و گفت: فقط اگه ممکنه به ما چند روز فرصت بدین تا هم در موردش فکر کنیم و هم یه نقشه بکشیم.

تیرانی که انگار به حال سابقش برگشته بود گفت: فقط دو روز فرصت دارین. شاه عجله دارن. و در ضمن، متاسفانه باید بگم لازمه تحت مراقبت باشین. نظر شاه این بود که توی قصر جایی‌رو برای شما درنظر بگیریم، ولی من پیش‌نهاد دادم فعلا همین‌جا خودم مراقب شما باشم ... تا بعد. و پیروزمندانه لبخند زد. آدریان که دیگر به رضایت و خوش‌حالی او اهمیت نمی‌داد سری تکان داد، راه افتاد و به دوستانش اشاره کرد که همراهش بروند.

وقتی بیرون رفتند، ری‌آ با خشم گفت: بفرما! این‌جوری می‌خواستی کارها رو درست کنی؟ لعنت به اون نقشه‌های مسخره‌ت. چهره‌ی مانگو هم گرفته بود: اگه ما برات مهم نیستیم حداقل به فکر خودت باش. برگشتن به داخل مرزهای دیلانس عین خودکشیه. لرد پیدات می‌کنه. این‌کار براش از آب خوردن هم راحت‌تره. اون‌جا نمی‌تونی از خودت دفاع کنی. می‌دونی که دیلانس نقطه‌ی ... آدریان حرفش را قطع کرد: فکر می‌کنین خودم نمی‌دونم؟ فکر می‌کنین من به اندازه‌ی شما نگران نیستم؟ من هم از اول این‌رو نمی‌خواستم ... و روی صندلی نشست و دستش را به پیشانی‌اش کشید: از وقتی اون قانون لعنتی تصویب شد اتفاق‌های بده که پشت سر هم پیش میاد ... خیانت هیتوم 1، مرگ لیرا 2، قدرت گرفتن سورتو، سوختن پدرم ... تا اعماق وجودش ناراحت بود.

***

شاه آرکو پشت میزش نشسته بود و فکر می‌کرد، که کسی در زد. با بی‌میلی گفت: بیا تو. وقتی همسرش، ملکه ایمی 3 را دید بلند شد و به طرفش رفت: ایم 4 ، خوب شد اومدی. بهت نیاز دارم ... ملکه ایمی بدون توجه به حرف او گفت: اتفاقی افتاده که فکر کردم باید بدونی. شاه آرکو به چهره‌ی زیبا و جدی او خیره شد و با نگرانی پرسید: طوری شده؟ ملکه ایمی روی صندلی نشست: الان بهم خبر دادن می‌خوای یه هیئت تحقیقاتی به دیلانس بفرستی. درسته؟ شاه آرکو کنار او نشست و گفت: درسته. اونا می‌خوان برن تا بفهمن قراره واسطه‌ها علیه ما شورش ... - اون حمله کار واسطه‌ها نبوده. شاه آرکو با حیرت به او خیره شد: منظورت چیه؟ ملکه با جدیت رو به او خم شد: کار عوامل داخلی بوده. فرمانده ریون همین الان فهمید ... هرا 5 اون شب خارج از قصر بوده.

شاه آرکو چند لحظه ساکت ماند. انگار نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان دهد، اما بعد با خشم گفت: بیرون از قصر چی‌کار می‌کرده؟ به اجازه‌ی کی رفته بیرون؟ - از پدرش اجازه گرفته. ریون تا حالا فکر می‌کرد فقط رفته تئاتر، اما الان تازه هرا بهش گفته با یکی از مسئولین تئاتر رفته بودن کاغذهای جدید سفارش بدن ... - منظورت ... کاغذ ... و ناگهان فهمید: هرا اون‌جا بوده؟ ملکه ایمی به تایید سر تکان داد: آره. کنار اون پایگاه، مغازه‌ی لوازم آلات بوده. هرا رفته بود اون‌جا کاغذ و تخته‌های چوبی سفارش بده ... به ذهنش هم خطور نمی‌کرده که اون‌جا بیش‌تر خطر تهدیدش می‌کنه ... شاه آرکو طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: پس این بوده ... اونا از راه مخفی پایگاه استفاده کردن تا غیر مستقیم به اون مغازه راه پیدا کنن ... حالا همه‌چیز را فهمیده بود.

***

آدریان در حیاط جنوبی قصر قدم می‌زد و فکر می‌کرد.

مشکل بزرگی بود. مانگو حق داشت. فرار از دیلانس، به اندازه‌ی کافی سخت بود، اما فرار دوباره ...

باید برنامه‌ی دیگری پیاده می‌کرد. شاید بهتر بود تیرانی را بکشد و شبانه از لاکا بروند. مطمئنا، جایی در شمال هیرادونا راحت‌تر می‌توانستند به چیزهایی که می‌خواستند برسند. اگر از اول هم می‌دانست که باید در لاکا این‌قدر با احتیاط رفتار کند و ذره‌ای مورد توجه نباشد، اصلا به این شهر نمی‌آمد.

اما چیز دیگری هم بود که ذهنش را مشغول می‌کرد.

قبل از آمدنش به هیرادونا، در مورد سادگی و زودباوری شاه، و علاقه‌اش به غربی‌ها چیزهایی شنیده بود. شاه آرکو همین حالا او را لایق اعتماد خودش می‌دانست و اگر درستی حرف‌هایش هم بر او ثابت می‌شد، قطعا توجه بیش‌تری به او می‌کرد، شاید حتی در قصر ساکن می‌شد و به عنوان پاداش هم مقامی کسب می‌کرد. هیچ‌چیز در تمام حکومت هیرادونا شایسته‌ی او نبود، با این حال، این وضعیت خیلی بهتر از روزهایی بود که در قلعه‌ی لرد دیلانس زندگی می‌کرد و مدام مجبور بود پنهان‌کاری کند ...

با تنفر سر تکان داد و با خودش گفت: از اول نباید می‌اومدم این‌جا ... حالا خدا می‌دونه کی می‌تونیم از مرز رد بشیم ... و لگدی به سنگ‌چین‌های تزئینی کنارش زد.

یکی از گلدان‌های بالای سنگ‌چین‌ها افتاد و قبل از این‌که آدریان بتواند واکنش نشان دهد به زمین برخورد کرد و شکست. آدریان زیرلبی فحش داد و روی آن خم شد. یک بوته‌ی کوچک اطلسی بود که گل‌های صورتی‌رنگ شادابی داشت.

سر بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. اصلا نمی‌دانست چطور به آن‌جا رسیده است. سمت راستش دری شیری‌رنگ دیده می‌شد، اما هیچ‌کس آن اطراف نبود. نفس عمیقی کشید و خواست از همان راهی که آمده بود برگردد که صدایی شنید. صدا شبیه صدای شکستن شاخه، و کشیده شدن چیزی بود. چند قدم جلو رفت، گیاه اطلسی را لگد کرد و به جهت صدا خیره شد. نور آفتاب نمی‌گذاشت به وضوح چیزی ببیند. اما بعد که فهمید آن چیست، دستش را از مقابل چشمانش پایین آورد و به آن سمت رفت.

محوطه‌ی وسیعی در انتهای آن‌جا به چشم می‌خورد. این‌جا انتهایی‌ترین قسمت قصر بود و دیوار جنوبی و برجک‌های نگهبانی بالای آن دیده می‌شد. اطراف محوطه، باریکه‌ای چمن‌کاری بود و آن طرف‌تر روی قسمت پرپشت چمن‌ها، تشک نو و دست‌نخورده‌ای قرار داشت. زیر دیوار قصر، سیبل‌های بزرگ و کوچکی قرار داشت و کمی دورتر از آن‌ها، کسی ایستاده بود و کمان بزرگ و بی‌نظیری در دست داشت. وقتی آدریان از میان سنگ‌چین‌ها عبور کرد و به آن طرف رفت، او یک بار دیگر زه را رها کرد.

آدریان ایستاد و به سیبل نگاه کرد. تیر دردایره‌ی مرکزی آن فرو رفته بود. بعد دوباره به آن شخص خیره شد. بیش‌تر شبیه یک بچه‌ی بازیگوش بود. قامت کوچکی داشت و چهره‌اش معلوم نبود. فقط وقتی جلو رفت، سیبل را بررسی کرد و برگشت، آدریان او را شناخت.

سر جایش ایستاد و هیچ واکنشی نشان نداد. دختر هم او را دید، اما لبخندی زد و تیر دیگری از جعبه برداشت. دوباره به طرف سیبل برگشت و این‌بار با دقت کمتری، آن را پرتاب کرد. تیر به دایره‌ی نارنجی‌رنگ بزرگ‌تر برخورد کرد.

آدریان جلو رفت و لبخند زد: خیلی خوبه ... مطمئن شده بود که دختر او را نمی‌شناسد. دختر به طرف او برگشت و گفت: ممنون ... راستش خیلی به این عادت ندارم ... و کمانی را که در دست داشت تکان داد. آدریان به او نزدیک شد و دستش را جلو برد: اجازه هست؟ دختر کمان را به طرف او گرفت: البته. آدریان کمان را در دست گرفت و به آن خیره شد. کمان از جنس استخوان لک‌لک بود و انعطاف‌پذیری فوق‌العاده‌ای داشت. قبلا چیزی شبیه آن را ندیده بود. بی‌تردید ساخت دست الف 6 ‌های تیرانداز بود.

زیر چشمی به دختر نگاه کرد. اسمش را دقیق به یاد نمی‌آورد، اما حالا که از نزدیک او را می‌دید واقعا حیرت‌زده بود. تصور نمی‌کرد او این‌قدر کم سن و سال باشد. تعجبی نداشت که آن دفعه، او را با بچه‌ها اشتباه گرفته بود. نمی‌توانست بیش‌تر از هفده سال سن داشته باشد. چشمان درشت سیاه رنگ و پوست سفیدی داشت و هیچ نشانی از اشرافیت در او به چشم نمی‌خورد.

کمان را به او برگرداند و ابرو بالا انداخت: اسمتون ... هلنا 7 بود؟ دختر سر تکان داد: این‌جا کسی من‌رو به این اسم نمی‌شناسه ... النا صدام می‌کنن ... سرش را کج کرد و نگاهی به سرتاپای او انداخت. تا حالا کسی را شبیه او ندیده بود. موهایش بلند و قهوه‌ای، و چشمانش آبی‌رنگ و به طرز عجیبی روشن بود. اگر شب او را می‌دید، بدون شک وحشت می‌کرد. قدش از او خیلی بلندتر بود و هیکلش هم دست کمی از قدش نداشت. لباس مرتب و طوسی‌رنگی به تن داشت و شنل سیاهش، به خوبی نشان می‌داد که از سربازان ارتش است.

 اخم کرد: تو ... قبلا هم دیدمت ... ساکن قصر نیستی. از کجا میای؟ و تیر دیگری برداشت: اسمت چیه؟ به قیافه‌ت نمی‌خوره هیری باشی ... تیر را در زه گذاشت و پرتاب کرد. تیر تقریبا به وسط سیبل برخورد کرد.

آدریان لبخند زد. از طرز صحبت او خوشش می‌آمد. زیرلبی گفت: این‌طور به نظر میاد؟ النا دوباره به او نگاه کرد و بدون لحن تمسخر و با لبخندی گفت: می‌دونی ... ظاهرت مثل کسانیه که تا حالا دست به سیاه و سفید نزده‌ن ... آدریان نگاهی به دست‌های کوچک و ظریف او انداخت و گفت: شما فکر می‌کنین چنین کسی‌رو استخدام نیروهاشون می‌کنن؟ النا کمان را پایین آورد: پس حدسم درست بود ... سربازی، نه؟ آدریان به چشمان او خیره شد و لبخند زد. - تیراندازی هم می‌کنی؟ آدریان مکثی کرد و گفت: اگه می‌خواین امتحانم کنین ... النا خندید و کمان را به دست او داد: این‌طوری حرف نزن ... و برگشت و تیر دیگری برداشت.

آدریان متوجه منظور او نشد، اما فرصت نکرد سوالی بپرسد. تیر را از النا گرفت و در کمان گذاشت. بعد زه را تا آخرین حد کشید. مصمم بود بهترین نتیجه را بگیرد و گوشه‌ای از توانایی‌هایش را به او نشان دهد. تیراندازی در این شرایط - نه وسط جنگ و برای نجات جان، بلکه در محوطه‌ی تمرین، با هدف ثابت، در نور زیاد و با انرژی کافی - راحت‌ترین کاری بود که می‌توانست بکند. به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود که چیزی بروز ندهد.

نگاهی به النا که در کنارش ایستاده بود انداخت. النا به سیبل خیره شده و منتظر بود. تمام حواسش بر پرتاب او بود و کوچک‌ترین توجهی به او و نگاهش نداشت.

کمی دستش را کج کرد و زه را رها کرد.

تیر در بیرونی‌ترین دایره‌ی سیبل فرو رفت. وقتی کمان را پایین آورد، النا به طرف او برگشت: باید دستت‌رو می‌گرفتی بالاتر ... این‌جوری ... دست او را گرفت، کمان را دوباره بالا برد و آن را در جهت درست نگه داشت. آدریان لبخندش را پنهان کرد و مودبانه گفت: درسته. مطمئنم یه بار دیگه امتحان کنم می‌خوره وسطش ... النا سر تکان داد: راستش بعید می‌دونم ... فکر کنم باید بیش‌تر تمرین کنی ... و بدون این‌که متوجه نگاه خیره و حیرت‌زده‌ی آدریان شود شانه بالا انداخت: منم خیلی تمرین کردم تا به این‌جا رسیدم. سربازها باید خیلی کارشون خوب باشه ... عیبی نداره. تو هم حتما بیش‌تر می‌تونی از هیکلت استفاده کنی تا از توانایی تیراندازیت ... آدریان دیگر نمی‌توانست تحمل کند. دهانش را باز کرد تا جواب تندی بدهد که کسی از آن طرف به آن‌ها نزدیک شد.

آدریان قدمی عقب رفت و رو به آن مرد تعظیم کرد. مرد بی‌تردید از مقامات دربار بود، چون لباس‌های رسمی به تن داشت و با چهره‌ای جدی به او خیره شده بود.

مرد روبه‌روی او ایستاد: شما ... کی هستین؟ آدریان دست بر سینه‌اش گذاشت: آدریان هستم قربان، با فرمانده ریون به قصر اومدم، از پایگاه ... نیازی نبود حرفش را تمام کند. مرد فوری گفت: پس جناب سینتی شمایین. باید حدس می‌زدم. تعریفتون‌رو شنیده بودم ... سر خم کرد و گفت: من ویو 8  هستم، فرمانده کل نیروهای قصر، و ... نگاهش به النا افتاد و پرسید: ببینم مزاحم ایشون که نشدی؟ النا که گیج شده بود فوری گفت: نه، من این‌جا بودم، داشتم تمرین می‌کردم، اون ... وقتی اخم ویو را دید سرش را پایین انداخت: ایشون اومدن ... ویو به پشت سرش اشاره کرد: باشه، فعلا برو توی اتاقت. باید با هم حرف بزنیم. النا نگاهی به آدریان انداخت، کمان را روی میز گذاشت و رفت.

آدریان با نگاهش او را دنبال کرد. النا از چند پله‌ بالا رفت، از میان سنگ‌چین‌ها گذشت و بدون این‌که متوجه گلدان شکسته شود از دری که آدریان دیده بود وارد اتاقش شد.

آدریان آهی کشید: دخترتون هستن؟ ویو جواب داد: بله. البته، النا خیلی ... بگذریم. اگه اذیتتون کرد شرمنده ... آدریان به او نگاه کرد: نه این چه حرفیه؟ اما ظاهرا آداب معاشرت رسمی‌رو بلد نیست ... - حق با شماس. اون خیلی به این چیزا اهمیت نمی‌ده ... راستی، شنیدم قراره شما برای تحقیق در مورد واسطه‌ها با گروهی از سربازهای قصر اعزام بشین ...

آدریان سر تکان داد. به کلی مشکل خودش را فراموش کرده بود. ویو ادامه داد: حقیقتش من در مورد عقاید شما چیزهایی شنیده‌م، و واقعا با شما موافقم. منم از مدتی قبل احساس می‌کردم اتفاقاتی داره توی جزایر جنوبی ما و دیلانس رخ می‌ده، اما تا امروز فرصتش پیش نیومده بود که با شاه در این مورد صحبت کنم. اگه قرار باشه شما برین اون‌جا، خوش‌حال می‌شم همراهتون باشم. آدریان به ناچار لبخند زد: بله، کی از شما بهتر؟ به هر حال کار ساده‌ای که نیست ... - اما نگران نباشین. من امروز عصر قراره به دیدن شاه برم. حتما در این مورد با ایشون صحبت می‌کنم و ترتیبی می‌دم که بهترین نیروهای من همراهمون بیان ... اونا کارشون‌رو خیلی خوب بلدن.   

 

1- Hittom 

2- Lira 

3- Aimi 

4- Aim 

5- Hera 

6- Elf 

7- Hélèna 

8- Vave

نظرات 36 + ارسال نظر
سانی جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 04:28 ب.ظ

نوین رو خوندم کلاسیک رو نیم ساعت دیگه می خونم الان کار دارم

وحید جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 04:47 ب.ظ http://aloneesi.mihanblog.com

سلام
اگه با تبادل لینک موافقی منو با اسم aloneesi لینک کن

سانی جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 06:16 ب.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

میدونی چیه؟تو هم سخت می نویسی!از کلاسیکت چیز زیادی نفهمیدم!واسطه ها کین آخه؟!هی سعی کردم فصل های بیشتری که می خونم بفهمم،میشه یکم توضیح بدی؟

واسطه ها یه سری فراری و برده هستن که چون هیچ دولتی قبولشون نکرده، بین کشورهای مختلف تجارت می کنن. حالا تصمیم گرفتن خودمختار بشن. البته حرفای آدریان درست بوده ولی اونا نبودن که به اون پایگاه حمله کردن همین جوری الکی بیخود!!!! حمله از داخل بوده یعنی کار خودی ها بوده واسه کشتن هرا!! هرا هم بعدا میگم کیه

سانی جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

من تا 5 شنبه نمی تونم بیام نت
کلا" از این به بعد فقط 5 شنبه ها می تونم بیامدلم برات تنگ میشه

سانی جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 10:01 ب.ظ http://vampiresecret.blogfa.com

من که موبایل ندارم نمی دونم چطوری بزنگم بهت!
حالا فهمیدم!
(هرا اسم یه خدای یونانی نبود؟زن زئوس؟)
داستانت خیلی با حالهـــــــــــــــــــ
ِِِِِِِِِِِِِِ

آره

جور دیگر باید دید! شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:52 ق.ظ

ببین عزیزم من سر میزنم و وبللاگتو میخونم منتها نمیدونم چرا اینترنتم خل شده خیلی کند شده نمیتونم نظر بزارم.

[ بدون نام ] شنبه 1 مهر 1391 ساعت 06:42 ب.ظ

بخاطر این اپ نمی کنم چون با بابام دعوام شده سر همین وبلاگ چون این وبلاگ رو اون ساخته اما همه ی زحمتاشو من کشیدم میگه هر چی من میگم توی وبلاگت بنویس انگار که زوره

هدی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://www.poem75.blogfa.com

____________.♥.
____________.♥♫♥.____________.♥. *
____________.♥♫♥♫.______-.♥♫♥. *
____________.♥♫♥♫♥._-.♥♫♥♫. *
_____________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
_.♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥. * . *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
___________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
____________.♥♫♥♫♥._-.♫♥♫♥. * . *. * . * ..
____________.♫♥♫♥.______-.♥♫♥. * .* ..
____________.♥♫♥.____________.♥. * . *.
_____________.♥

┊  ┊  ┊  ┊
┊  ┊  ┊  ★
┊  ┊  ☆
┊  ★

علللللی و خوب بود

sar4 شنبه 1 مهر 1391 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.sar4.blogfa.com

اگه بدونم که می گم خوب
چرا میزنی؟؟؟
بخدا نمیدوونم

احسان شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:08 ب.ظ http://ghoroob11.blogfa.com

سلاممممممممممم فرشته جونم خسته نباشی
خیلی وبلاگت جالبه ولی یخده پیچیدست
سعی میکنم زود زود بیام بخونم
ارزومند روزگاری شیـــــــــــــــــک وموفق برای شما

Nastaran شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:59 ب.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

salam...
khoobi?
oomadama

Nastaran یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

1

Nastaran یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 12:01 ق.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

2

Nastaran یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 12:02 ق.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

3

Nastaran یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 12:02 ق.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

diiiiiiiiiivoooooooooonatam

الهام یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 02:22 ق.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

فصل یازده و دوازده رو آپ کردم[لبخند][چشمک]
راستی دارم داستانتو آروم آروم میخونم میام جلو خیلی قشنگه

مهدیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 05:32 ب.ظ http://http://mahdis-vorojak.blogfa.com/



سلام گلم...

ببخشید دیر اومدم..حالم خوب نبووووووووود...

خوبی گلم؟؟

سایتمون www.vorojak.org..خوشحال میشم بیای...درضمن میتونیم داستانتو هم بذاریم و معرفیت کنیم گلم..
تالار هم داریم...

الهام یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 08:30 ب.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

عزیز دلم لطفا قسم نخور باور دارم میخوای بخونیش
اون عکس بالای وبم کیوان زنده

سفیدبرفی دوشنبه 3 مهر 1391 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.snowwhite.blogfa.com

سلام،ببخشید که دیر اومدم جایی بودم
مثل همیشه عالی

الهام دوشنبه 3 مهر 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

فرشته تو امروز وبمو ترکوندی
حالا بذار جواب هر کامنتت رو بدم
این اولین داستانمه و دارم آروم آروم فصلا رو مینویسم و میام جلو
سوئینی تو ذهن من یکی مثل امیر تو گروه سون.ه حالا نمیدونم میشناسیش یا نه
اون فیلم سوار بی سر رو بعدا برات تعریف میکنم موضوعش چی بود خیلی قشنگ بود منم عاشق سوئینی تادم
ببین عشق رو هم تو داستانم به کار بردم چون دیدم بدون عشق جذابیتی نداره ولی یه سری فصلامم قراره خشونت توش باشه صبر داشته باش
من فصلارو مختلف میگم یکی رو کم و یکی رو زیاد میخوام ذهن خسته نشه
عجله ای برای خوندنش نداشته باش منم داستان تورو آروم آروم دارم میام جلو

هانیه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 01:02 ق.ظ http://sokoo0oot.blogfa.com

سلام خانمی

شبتون به خیر

مطلب خاصی نداشت پست رمز دار . یه خاطرس از آخرین روز تابتون با دوستانم

رمزش :

29

الهام سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:48 ق.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

فیلم سوار بی سر داستان یه شوالیه بود که چند نفر سرش رو قطع کرده بودند و اونو کنار یه درخت خاک کرده بودند بعد قبل از این که خاک بریزن روش یه دختر سرش رو برمیداره و میره و فقط جسم سوار تو خاک میمونه چند سال که میگذره اون جسم بی سر میاد و از همه انتقام میگیره و یه سری افراد مشخص رو سرشون رو میبره که این موضوع رو جانی پی گیری میکنه(جانی تو این فیلم نقش یه بازرس رو داره) بعد از این که یه سری مسائل رو میفهمه میره دنبال همونی که سر سوار رو دزدیده بوده بعد یه اتفاقایی میوفته و پیداش میکنه و سر سوارو بهش برمیگردونه و اون سوار از خود زنه که سرش رو دزدیده بوده انتقام میگیره

چه خفن!!!!

آخه بازیگری که توی فیلم سر نداشته باشه به چه درد می خوره؟؟

الهام چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 12:30 ق.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

آره واقعا فیلمش خیلی قشنگ بود شبکه نمایش پخشش کرد جالب بود سر نداشت هیچی بعدا هرچی بهش تیر میزدند یا با شمشیر زخمیش میکردند هیچیش نمیشد
راستی آهنگ وبت خیلی قشنگه

sar4 چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.sar4.blogfa.com

کجایی پس فرشته؟؟؟؟
بیا دیگه

الهام چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

فرشته جونم عجله نکن منم عجله ای ندارم
راستی یه سوال آپ کردم بیا جواب بده

sar4 چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.sar4.blogfa.com

chera mizaniiiiii???????????????????????????????????????i

الهام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 03:36 ق.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

یه پیشنهاد دارم برات البته اگه دوست داشتی این کارو کن
من یه مصاحبه تو وبلاگم دارم تو ماه تیره برو کامل بخونش و نظرت رو نسبت به من بگو شاید سوالای اولش خوب نباشه ولی بعدیاش بهتر میشه

نسترن پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 12:37 ب.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

نصف لطفتم نتونستم جبران کنم بابا...

الهام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

عزیزم از تو آرشیوم برو تو ماه تیر اونجا یه آپی دارم به اسم مصاحبه پاسخ سوالات برو بخون

sar4 جمعه 7 مهر 1391 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.sar4.blogfa.com

یعنی نزدی؟؟؟؟
بااااااااااشه

اسلام جمعه 7 مهر 1391 ساعت 02:16 ب.ظ http://asia-club.blogfa.com/

سلام ممنون که بازم بهم سر میزنی. ببخش که این روزها نتونستم بهت سر بزنم آخه حدود یه ماهه که سرم خیلی شلوغ بود نظر تو رو هم تازه دیدم اما قول میدم از این به بعد زود زود بیام سراغت.

پروانه سوخته جمعه 7 مهر 1391 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.parvane-sukhte.blogfa.com

سلاااااااااااااام!!
ممنوووووون قیشنگ بووود!!
ببخش این مدت دیگه کلی دیر به دیر میام چون مهر اوده و سر من شلوووووووغ شده!!

الهام جمعه 7 مهر 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

میدونی چیه فرشته خیلی داستانت برام دوست داشتنیه چون کلمات رو خیلی راحت و رک توش به کار بردی و من واقعا خوشم میاد
فقط یه سوال این اسمایی که به کار بردی کجاییه ؟مال کدوم کشوره؟
راستی مصاحبه.م رو خوندی؟

کشور خاصی نیست

هیرادوناست

اگه یکی از همین کشورها بود که نمیتونستم اینقدر رک باشم



اسم ها هم مال زبان های مختلفه و بعضی هاش مال هیچ زبانی نیست و از خودم درآوردم

آره گلم خوندم

ندا شنبه 8 مهر 1391 ساعت 01:24 ق.ظ http://kolbeyeabi.blogfa.com

اجیم منم حالیم نشد که اون چی بود ههههه
خب بیا استقلالی شو

الهام شنبه 8 مهر 1391 ساعت 01:43 ق.ظ http://elhamsadatemousavi.blogfa.com

اشکال نداره ایشالا مبارکشون باشه
آره راست میگی سوالا جالب بودن ممنونم من همیشه سعی میکنم صادق باشم
خشونت خیلی برام لذت بخشه حتی دربارش شعر هم گفتم
تو هرجوری بنویسی من جنبه دارم بخونمش

sunny شنبه 8 مهر 1391 ساعت 08:38 ب.ظ

مگه تو اپ کردی که من بکنم؟!ببخشید ولی خیلی کار دارم شلید چند روز دیگه اپیدم!مامانمو که میدونی چطوریه!نمیذاره بیام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد