بخش پنجم

   

 

 

اولین بخش ویژه ی این وبلاگ رو میذارم  

بابت دیر شدنش هم عذر می خوام 

این وبلاگی که می بینین خود به خود این شکلی نشده  

 

و در ضمن  

از این به بعد منم مثل دوستان عزیز،  

صبر می کنم نظرها به تعداد خاصی برسه 

بعد آپ می کنم   

پس همچین درست و حسابی نظر بدین ها  

دل این دوست پیر رو شاد کنین  

 

دوستتون دارم  

 

برین ادامه ی مطلب ...  

 

  

 اگه * ف ی ل ت ر * شدم بیاین اینجا

 

 

 

 

بخش پنجم:   

 

فصل نهم = زندگی شیرین  (modern) 

فصل دهم = دیدار دوباره (classical)

 

   

 

فصل نهم = زندگی شیرین (modern)

آتنا سبد را در دست دیگرش گرفت و در چوبی حیاط را باز کرد. از همان‌جا با صدای شادی گفت: صاحبخونه، کسی هست؟ لحظه‌ای بعد، النا در خانه را باز کرد. وقتی آتنا را دید لبخند زیبایی روی لب‌هایش نشست: خوشحالم که اومدی ... و به طرف او رفت. آتنا سبد را به او نشان داد: بهترین تخم‌مرغ‌های دهکده. یکی از تخم‌مرغ‌ها را برداشت و رو به آفتاب بالا برد: با آدم حرف می‌زنه.طعمش هم مثل ظاهرش عالیه. النا آهسته خندید و سبد را از او گرفت: خیلی لطف کردی عزیزم، بیا تو. و به او اشاره کرد تا وارد خانه شود.

***

آتنا نگاهی به نقاشی شوالیه روی دیوار انداخت:پدرم از پدربزرگم شنیده که خیلی قدمت داره. میگه حداقل مال هزارسال پیشه ... النا با تعجب گفت: نمی‌تونه این‌قدر قدیمی باشه. اگه این‌طور بود باید می‌بردنش موزه... آتنا به او خیره شد و با شیطنت گفت: اگه می‌خوای امتحان کن. ببرش به موزه و بپرس چه‌قدر قدمت داره. النا لحظه‌ای به او خیره شد و لبخند زد: برام مهم نیست.دوستش دارم.

آتنا به طرف النا برگشت و کنار او نشست. دستی به شکمش کشید و گفت: چند وقت دیگه مونده؟ - آخرین بار که رفتم دکتر، بهم گفت دو ماه. نمی‌دونم می‌تونم تا اون موقع تحمل کنم یا نه ... آتنا خندید: اسمش‌رو چی می‌خواین بذارین؟ النا با تردید تکرار کرد: اسمش؟ - آره. بالاخره باید یه اسم براش انتخاب کنین دیگه ...النا دستش را روی شکمش گذاشت و لبخند زد: خب ... راستش ما هنوز فرصت نکردیم در این مورد حرف بزنیم ... آتنا با کنایه‌ای از حرفی که قبلا النا زده بود گفت: بله. وقت شما با موسیقی و رقص عاشقانه پره. وقت واسه صحبت ندارین که ... النا ضربه‌ای به او زد: آتنا!! آتنا خودش را عقب کشید: خیلی خب. حالا که شما دوتا وقت انتخاب اسم برای بچه‌تون ندارین، من باید براش انتخاب کنم. چند لحظه در فکر فرو رفت و ناگهان گفت: میلین۱.میلین خوبه؟ النا اخم کرد: نه. اصلا هم خوب نیست. - مگه نگفتی دختره؟ - آره اما این اسم خوبی نیست ... آدم‌رو یاد جنگ و کشت و کشتار میندازه۲ ... فکر کنم باید یه کم سلیقه‌ت‌رو ملایم‌تر کنی... آتنا کنایه‌ی او را نشنیده گرفت و گفت: سیرن۳.چطوره؟ - خیلی بی‌ربطه. - بلو ۴؟ - نه. خوب نیست. - لانا. - ورداشتی حروف اسم خودم‌رو جابه‌جا کردی؟ آتنا خندید و گفت: چطوره اسمش‌رو بذارین آوا ۵؟ ظاهرا این چیزیه که تو خوشت میاد ... النا به شوخی اخم کرد: نه! - خب اگه قراره این‌قدر سخت‌گیر باشی خودت هم چند تا اسم پیش‌نهاد بده دیگه. النا سر تکان داد: الان اسم خوبی به ذهنم نمی‌رسه اما ... نگاهش به پشت سر آتنا، و پیانو افتاد. خاطره‌ای از مدت‌ها پیش به یادش آمد و لبخند زد ...

- چی شد؟ النا به او نگاه کرد. انگار به خودش آمده بود. آتنا به چشمان قهوه‌ای تیره‌ و گیج او خیره شد و پرسید: چیزی شده؟ حالت خوبه؟ و هول شد: ببینم مشکلی که ... النا با ملایمت حرفش را قطع کرد: نه چیزیم نیست. خوبم. یاد ... سکوت کرد و زیرلبی خندید.

آتنا حیرت‌زده شد: مطمئنی خوبی؟ شاید لازم باشه زنگ بزنم به آدریان ... النا دستان او را گرفت: آتنا، به نظرت نوترا ۶ چطوره؟ چشمان آتنا گرد شد: نوترا؟ النا لبخند زد و گفت: آره. قشنگه نه؟ آتنا تکرار کرد: نوترا... نوترا ... اسم قشنگیه ... اگه شوهرت موافقت کنه ... - موافقت می‌کنه. مطمئن باش. و با یادآوری دوباره‌ی آن خاطره کمی سرخ شد: حتما موافقت می‌کنه.

 

 

 

(می خواستم خاطره رو هم بنویسم ولی میذارمش واسه ی بخش بعد که منتظرش باشین و جذابیت داستان بیشتر بشه   زورم زیاده اذیت می کنم!! )


1- Myelee

2- melee در زبان انگلیسی به معنای ستیزه است

3- Siren در زبان انگلیسی به معنای حوری دریایی، زن دلفریب

4- Bello در زبان ایتالیایی به معنای زیبا

5- Ava

6- Notera در زبان سوئدی به معنای کلید پیانو

  

 

 

 

 

فصل دهم = دیدار دوباره (classical)

شاه آرکو نشسته و به رو‌به‌رویش خیره شده بود. مضطرب به نظر می‌رسید. وزیرانش، بیدا ۱، ریون و تورین ۲، و مشاورانش تیرانی و اون ۳، در حضورش بودند و با هم پچ‌پچ می‌کردند.

شاه آرکو با لحنی نامطمئن گفت: شاید اشتباه کرده باشه. شاید اصلا دروغ گفته باشه. ریون در تایید حرف شاه گفت: شاید اصلا این شوالیه جاسوس خود اون‌ها باشه. لازم نیست ما به همین زودی به کسی که نمی‌شناسیمش اعتماد کنیم. بیدا زمزمه کرد: با این حال ...

شاه آرکو بلند شد و با خشم روبه‌ بیدا غرید: تو چیزی می‌دونی که ما خبر نداریم؟ بیدا با آرامش گفت: نه قربان. - توی دو ساعت گذشته تو فقط این‌جا وایستادی و از نظریه‌ی اون حمایت می‌کنی. دوست دارم بدونم چرا این‌قدر از حرفش مطمئنی.

بیدا نگاهی به ریون انداخت و با ملایمت گفت: قربان، من فقط احتمالات‌رو در نظر می‌گیرم.اون مرد هیچ دلیلی برای دروغ گفتن به ما نداره، جز این‌که اون مامورها، افراد خودش بوده باشن و نیت داشته در لاکا اغتشاش به پا کنه که غیر ممکنه ... تورین پرسید: خب چه دلیلی هست که ما فکر کنیم غیر از اینه؟ بیدا به طرف او برگشت: اگه نیتش این بود، به قصر نمی‌اومد. اگه نیتش این بود در نزدیک‌ترین پایگاه نظامی به قصر آشوب به راه نمی‌انداخت. می‌تونست کسانی‌رو اجیر کنه که هیچ نشونه‌ای از دیلانسی‌ها نداشته باشن یا حتی اهل لایکو باشن. چرا باید قبل از هر چیزی، به شباهت اون‌ها با مردم خودش اشاره کنه؟ ریون شانه بالا انداخت: شاید همین کارش هم برای رد گم کنی باشه. بیدا دوباره به شاه نگاه کرد: قربان، شوالیه فقط یه نفره. یه نفر در شهر لاکا، در مقابل نگاه شما، ما و تمام سربازهای این‌جا. اما در صورتی‌که حرفش حقیقت داشته باشه و ما بی‌توجهی کنیم، شاید هزاران نفر در مقابل تمام حکومت هیرادونا قرار بگیرن.

شاه آرکو انگار آرام‌تر شد. نگاه غضب‌آلودی به ریون انداخت و خطاب به بیدا گفت: تو در این مورد پیش‌نهادی داری؟ چهره‌ی بیدا از هم باز شد: بله عالیجناب. تحقیق. بهترین و مطمئن‌ترین روش. خیال شما و ما برای همیشه راحت می‌شه ... تیرانی گفت: چطور می‌خوای انجامش بدی؟ فکر می‌کنی می‌تونی یه تیم تحقیقاتی جور کنی و بری بین اون‌ همه آدمی که به گفته‌ی خودت دشمن ما هستن، تمام اطلاعاتشون‌رو ازشون بیرون بکشی و زنده برگردی؟

تورین به دفاع از بیدا برخاست: اون شوالیه گفت واسطه‌ها جزیره‌ای از دیلانس‌رو اشغال کردن. مطمئنا قبلا توی اون جزیره افرادی زندگی می‌کردن و بعید می‌دونم کسانی که نیت تاسیس دولت خودمختار داشته باشن بتونن تمام مردم یه جزیره‌رو از بین ببرن و بقای جمعیت خودشون‌رو حفظ کنن ... به احتمال بیش‌تر، اون‌ها رو به بردگی گرفتن یا به پناهندگی خودشون درآوردن. دست بر شانه‌ی بیدا گذاشت: من فکر می‌کنم خود دیلانسی‌ها هنوز حق ورود به اون جزیره‌رو داشته باشن. هرچی باشه، هنوز چنین دولتی تشکیل نشده و اون‌ها هنوز بخشی از سرزمین دیلانس هستن. مردمش زنده‌ن و با اقوام خودشون در قلمروی اصلی دیلانس ارتباط دارن ... اگه ما بتونیم خودمون‌رو به شکل دیلانسی‌ها دربیاریم یا سربازانی‌رو از مهاجرین دیلانس اجیر کنیم که به اون‌جا برن و ... بیدا فوری گفت: خود شوالیه! اون پسر اگه واقعا در حرف‌هاش صداقت داشته باشه، همراه ما میاد و مطابق با تمام گفته‌های خودش، ما آمادگی پیدا می‌کنیم که با حقیقت، هرچی که هست روبه‌رو بشیم. اون اخم کرد: و اگه دروغ می‌گفت ... شاه آرکو سرش را به علامت تایید تکان داد: اون وقت دیگه به این‌جا برنمی‌گرده.

***

وقتی از پله‌های حیاط اصلی قصر پایین رفتند، آدریان رو به ری‌آ برگشت: فکر می‌کنی بتونی یه بهانه جور کنی و با یکی از نگهبان‌های این‌جا بری سمت انبارها؟ ری‌آ مردد بود: مشکلی پیش نمیاد؟ - نه. چند لحظه فکر کرد، دستش را روی شانه‌ی ری‌آ گذاشت و زیر لب گفت: بهت اعتماد می‌کنه. ری‌آ سر تکان داد: می‌رم.چی‌کار باید بکنم؟ - بهش بگو تازه‌کاری. تازه استخدام شدی ... می‌تونی بگی تمرینت می‌دن واسه سرکشی به اون‌جا ... - و محل انبارها رو می‌خوای؟ - محل دقیقشون، چیزهایی که توی هر کدوم نگه‌داری می‌شه، تعداد نگهبان‌ها، خدمتکارها، تعداد درهای ورودی و خروجی هر کدوم، موقعیتشون نسبت به خزانه و جایی که هدایای پادشاه‌رو نگه می‌دارن ... همه‌چی. هر چیزی که ممکنه مفید باشه. مانگو ابرو بالا انداخت: به همین زودی می‌خوای کارت‌رو شروع کنی؟ آدریان رو به او کرد: نمی‌تونم صبر کنم. می‌دونی که نمی‌تونم. این‌جا هم برای ما امن نیست. معلوم نیست روزهای دیگه هم به همین راحتی بتونیم وارد قصر بشیم. هرلحظه ممکنه بهمون شک کنن ... هیچ‌چیز اون‌طور که انتظار داشتم پیش نرفت. و رو به ری‌آ سر تکان داد: برو. تا دو ساعت دیگه هم قرارگاه باش. متوجه شدی؟ ری‌آ جواب داد: دیر نمی‌کنم. و سریع از آن‌جا دور شد و به طرف نگهبانی رفت که آن طرف‌تر، کنار یکی از ستون‌های بالکن ایستاده بود.

آدریان چند لحظه به نگهبان خیره شد و بعد راه افتاد: بریم.

***

به سمت دروازه‌ی غربی قصر می‌رفتند، که دو دختر دوان‌دوان از مقابلشان عبور کردند. هردو با تعجب سرشان را به آن‌سمت برگرداندند. آدریان گفت: فکر نمی‌کردم توی قصرشون بچه داشته باشن. مانگو آرام گفت:درستش هم اینه که بچه‌ها خارج از قصر باشن ... اون‌جوری امنیتشون بیش‌تر تامین می‌شه...

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای افتادن چیزی بزرگ در آب، از همان سمت به گوش رسید. آدریان آرام پرسید: چی بود؟ مانگو آهسته خندید: فکر کنم افتادن توی حوض وسط باغ ... آدریان به آن سمت رفت: نکنه طوریشون شده باشه؟ هردو از پله‌ها پایین رفتند. روبه‌روی پله‌ها و حدود شش متر جلوتر، حوض بزرگ قصر بود که یکی از دخترها در آن ایستاده بود.

آدریان حیرت‌زده شد. او اصلا در حوض نیفتاده بود، بلکه خودش در آن پریده بود و حالا داشت با خنده به دیگری که بیرون از حوض ایستاده بود آب می‌پاشید!دختر بیرون حوض جلوی صورتش را گرفته بود و با نگرانی می‌گفت: نکن الن ... الان یکی میاد ما رو این‌جا می‌بینه ... بیا بریم ...

آدریان و مانگو مات و مبهوت ایستاده بودند که زنی دوان‌دوان از آن‌سمت آمد و بر سرشان فریاد کشید: خدایا! من از دست شما چی‌کار کنم؟ چندبار بهتون گفتم از این دردسرها درست نکنین ... و دختر را از حوض بیرون آورد. دختر شروع به دفاع از خود کرد: من اصلا کار... زن با صدای بلندی گفت: ساکت باش. توضیح نده.او را کنار دیگری ایستاند و سیلی نه‌چندان محکمی به صورت او زد: النا، همون دردسر قبلی برات کافی نبود؟ حتما باید شاه از قصر اخراجمون کنه؟

آدریان آرام از چند پله پایین رفت. زن روبه دیگری کرد و با عصبانیت گفت: تلورا ۴، از تو هم انتظار نداشتم. به عنوان وظیفه، تو باید بهش خدمت کنی نه این‌که همراهش بشی ... آدریان با خنده‌ای تعجب‌آمیز تکرار کرد: خدمت؟ زن شال‌گردنش را باز کرد و لباس خیس دختر را از تنش درآورد: ظاهرا هیچ‌چیز مانع تو نمی‌شه که از قوانین این‌جا سرپیچی نکنی ... با ویو در موردت حرف می‌زنم و بهتره بلد باشی چطور ازش عذرخواهی کنی ...

مانگو دست آدریان را کشید: بیا بریم ... آدریان آرام گفت:یه لحظه صبرکن. زن شال‌گردن را دور دختر پیچید، دستش را گرفت و خطاب به دختر دیگر گفت: بیا تل ۵. دختر روبه‌روی زن با ناراحتی راه افتاد و نگاهی به اطرافش انداخت، و آن‌موقع بود که آدریان و مانگو را دید. واکنشی نشان نداد، ولی آدریان به محض دیدن چهره‌ی او هول شد و سراسیمه برگشت تا از پله‌ها بالا برود. مانگو که تعجب کرده بود بعد از او بالا رفت. ولی آدریان یک‌لحظه هم منتظر او نایستاد. فقط با بیش‌ترین سرعت ممکن، به سمت اسطبل جنوبی قصر رفت.

***

وقتی به اقامتگاهشان در سربازخانه رسیدند، آدریان پیاده شد و نگاهی به پشت سرش انداخت. مانگو به او رسید و گفت: چی شده؟ آدریان آهی کشید:باورم نمی‌شه این‌قدر بد شانس باشم. تو اون‌رو نشناختی؟ - کی رو؟ اون زن؟ - اون دختر. مانگو پیاده شد و با گیجی پرسید: کدوم دختر؟ - همون که اون‌جا بود. - کدوم یکی‌شون؟ آدریان که از سربه‌هوایی او عصبانی شده بود تشر زد: همون که توی حوض بود دیگه. مانگو که ناراحت شده بود گفت: خب که چی؟ حالا منظورت چیه؟ آدریان آهی کشید و به اسب اشاره کرد: آنته مال اونه. همونیه که توی دشت ابریشم اسبش‌رو دزدیدم. مانگو جا خورد: مطمئنی؟! من متوجهش نشدم ... برامون دردسر می‌شه. اگه شاه بفهمه ... - نه.انگار اون منو نشناخت ... اون اصلا اونجا منو ندید. ولی اگه اسبش‌رو ببینه ...مانگو گفت: دیگه نباید با این بری قصر. همین امروز یه اسب دیگه برات پیدا می‌کنم... آنته‌رو هم همین‌جا مخفی می‌کنیم. خوبه؟ و افسار اسب خودش و آنته را با هم گرفت. آدریان سر تکان داد: خوبه.  

 


1- Bidaa 

2- Turin 

3- Aven 

4- Telora 

5- Tel

نظرات 52 + ارسال نظر
ندا شنبه 8 مهر 1391 ساعت 12:45 ق.ظ http://kolbeyeabi.blogfa.com

سلام دوسته گلم .. من که رفتم اون لینکی که گفته بودی چیزی نشون نداد

چجوریاس ؟

reza شنبه 8 مهر 1391 ساعت 09:29 ب.ظ http://haftominhaftkhat.mihanblog.com

............@@@@@@@@@
...............@@@@@@@@@
....................................@@
....................@@
....................@@@
....................@@@
....................@@@
....................@@@
....................@@@
......................@@
..................................................
@@@...............................@@@
@@@................................@@@
@@@@@@@@@@@@@@@@@
...@@@@@@@@@@@@@@

..................@@...@@
..................@@...@@
......................@@
......................@@
............................
...............@@@@
.............@@.......@
................@@@@@@
............................@@
............................@@
............................@@
............................@@
............................@@
............................@@
............................@@
..............................@
فقط نظر یادتون نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد